از لحظه ای که تلفن رو قطع کردم انگار انرژی منفی تمام دنیا ریخته شد روی سرم...بعد دلم به طور نامحسوسی شروع به دردکردن کرد...بعد رفتم چای بریزم برای خودم و شازده کوچولو،دستم خورد به لیوان چایی و چایی داغ ریخت روم و لیوانش افتاد وسط آشپزخونه و هزارتیکه شد..بعد نشستم پای بلاگ خونی و یهو چنان بغضم گرفت سر یه پست که چشام پر اشک شد....

به همین سادگی...به همین سادگی یه دوست دوست داشتنی زنگ زد به من و تمام انرژی شبم رو ریخت مستقیم داخل سطل آشغال...چیزهایی هست که هیچ وقت نمیفهمم...یکیش اینکه بعد مدتها به بهانه ی دلتنگی زنگ بزنی به کسی و از لحظه ی الو گفتن شروع به غر زدن کنی و گلایه....به طرز عجیبی از دیشب یادش بودم....بعد به شازده کوچولو گفتم زنگ نمیزنم بهش چون همش میخواد غر بزنه که چرا و چرا و چرا،حوصله اش رو ندارم...بعد امروز فکر کردم که چقدر دلم تنگ شده براش..بعد لحظه ی جواب گوشی دادنش رو دوباره تصور کردم..ترجیح دادم دلتنگش باشم تا هم صحبتش...شبش خودش زنگ زد..عجیب بود...از لحظه ای که گوشی رو برداشتم شروع کرد..فقط یک لحظه خودم رو دیدم که دارم بهش میگم:"عزیز جان...خیلی دلتنگت بودم  ولی حرفهات داره اعصابمو خورد میکنه..تموووومش کن...وفکر کنم یک جور بدی گفتم و تمومش کرد...و دلم زوق زوق کرد و لیوان چایی شکست...به همین سادگی.............

یک چیزی هست که تو روابط هیچ وقت نمی فهمم و اون وقتیه که "گله" جای خودشو قبل "عشق دادنه" پیدا میکنه...شاید که میشه  چیزی مثل داد و ستد محبت.....