حق با پسته بود..کم کم داریم همگی از شوک اولیه خارج میشیم.....انگار که یک جوری ادم تا حدی میفهمه قضیه چیه...این چندروزی که گذشت،گریه ها مو کردم...نه اینکه دیگه گریه نمی کنم،نه اینکه بگم یک دفعه خوب خوب شدم،ولی حداقل حس میکنم تا حدی از شوک خارج شدم......میدونم که از شنبه که مامان میره عمل یک زندگی جدیدی شاید به روی خانواده ی ما باز میشه...زندگی جدیدی که البته الان یه مدتیه رو زندگیمون تاثیر گذاشته ولی با شروع مراحل درمان اثرش رو قطعا بیشتر میبینیم...احساس میکنم زندگی به جورایی همه مون رو به یه مبارزه دعوت کرده...یه مبارزه ای که نمی دونم چیه ولی با تمام توان میخوایم باهاش بجنگیم.....از امروز میخوام تمام انرژیم رو بزارم که :"مامان خوب میشه...خوب خوب..."و دوباره همه باهم میخندیم.....از اون خنده های واقعی...شاید این بین شبهایی باشه که بیشتر از قبل بغض کنم...شبهایی که کم بیارم و گربه کنم...ولی قضیه اینه این مبارزه دیگه فرصتی به چیزی نمیده جز امید......باید با همین مامان رو خوب کنیم و بابا رو که بیش از هرچیز نگرانشم ساپورت و حمایت......باید اونقدر بهش فکرکنم تا از ته دل باورش کنم که مامان خوب خوب میشه...فقط همین...........

این روزها بهتره ساز زیاد بزنم...ساز که میزنم اروم میشم..انگار که ساز زدن میشه معنی تمام حرفهای بالا....