اسمسش را که روی گوشیم دیدم، یاد عصر افتادم. میخواستم بهش زنگ بزنم و حالی بپرسم که رسیده بودم به کلاس و فراموش کرده بودم. دفعه ی اولی نبود که همزمان یاد هم افتاده بودیم. اسمس زده بود شب بریم پیاده روی؟ همیشه همین طور بود...رابطه ی من و "فیری"، عمیق و راحت و از ته دل بود. گاهی وقتها می شد یک ماه و حتی دوماهی هیچ خبری از هم نداشتیم. نه زنگی، نه اسمسی، نه دیداری. بعد یکهو یاد هم میفتادیم و می رفتیم به قدم زدن و یا دیدن فیلم خانه ی من و یا آبجویی باز کردن در خانه  ی او و ساعت ها گپ زدن. اصلا رابطه هه یک جوری بود که راحت بود. وقتی به هم می رسیدیم انگار نه انگار که از دیدار آخر و ارتباط آخر حتی شاید چند ماهی گذشته...من حرف می زدم، او حرف می زد، کسی قضاوت نمی شد، کسی قضاوت نمی کرد...از همه چیز می گفتیم...از خصوصی ترین چیزهایی که شاید با هیچ کس نمی شد گفت...هم من می گفتم هم او. و بعد می رفت تا دیدار بعدی....

این روزها فکر می کنم دوستی هارا نمی شود گذاشت توی زودپز....بعضی رابطه ها نیاز دارند سالیان سال آرام آرام برای خود قُل قُل بخورند....به روغن بیفتند تا اصیل شوند....یا شاید یک جورهایی انگار سر فرصت دم بکشند...دوستی ها را نمی شود گذاشت توی زودپز...که فشارش رو زیاد کرد که زود بپزد...این کار را که می کنی با کوچکترین سوراخی که پیدا می شود انگار همه ی فشارش خالی می شود...تو می مانی و یک دوستی ظاهرا پخته ی جانیفتاده...که نمی دانم چند سال باید وقت گذاشت که یک دوستی ای جا بیفتد....

از کلاس که آمدم بیرون زنگ زدم بهش....گفت :"رها، اومد"...باورم نمی شد....یک بار هم سر پسته تجربه اش را داشتم..گیر می کنی بین یک حس خوشحالی برای طرف و غم برای خودت که میدانی حفره ی ایجاد شده با این رابطه با هیچ کس هم شکلی پر نمی شود...بعد کم کم فراموش می کنی چه اتفاقی افتاد...فقط میبینی یک شادی ممتد زندگیت برای همیشه فراموش شده است....هیجان زده گفت: رها، بالاخره اومد.....من هم گیر کردم بین حس وارفتن خودم و شاد شدنم برای او....ترکش های مهاجرت با رفتن پسته روز به روز نزدیکترمی شد..دیگررسیده بود به نزدیک ترین ها.....رسید دقیقا به دور و بر خودم..رسید دقیقا به نقطه های تاثیر گذار کیفیت زندگی من........و من با خودم فکر کردم پسته که رفت ، "فیری" که تا یک ماه دیگر برود، "را" هم که تا پنج شش ماه دیگر برود، دیگر همه چیز تمام می شود.....من می مانم و خودم و سکوتی که قابل تقسیم شدن با هیچ کس نیست و رابطه هایی که خوبند ولی کیلومترها فاصله دارند با دم کشیدگی و جا افتادگی ....که به اندازه تک تک دقایقی که گذشت فاصله دارند با چیتگرها و دربندها و کوکتل پنیرها و مهربانی ها ی تو و آبجوهای سرخوشانه ات و دیوانگی همیشگی مخصوص خودت و "رها،خوبی تو؟" پرسیدنی که در هیچ رابطه ی دیگری تجربه نشد....که بعضی چیزها با بعضی از افراد که تمام می شوند، برای همیشه انگار تمام می شوند.....

احساس می کنم "را" هم که برود، یک فصل زندگیم تمام می شود...یک فصل دخترانگی کردن هایم...گپ زدن ها و شنیدن ها و شنیده شدن هایم.....کاش می شد همه ی رابطه ها را زود، فقط با گذاشتن یک در، جا افتاده کرد....

*...و این احمق ها هنوز سر نفت میجنگند…