یک. یکی دو هفته ای که گذشت، برای من شد روزهای ولگردی با دوستان..... شروع کردم دوره افتادم به دیدنشون.... پیاده روی های ولیعصروعصر گردی های پردیسان و کافه گلاسه های خوشمزه و قرار قلیون و صحبت های بی انتها.... حرف زدیم، حرف زدیم و حرف زدیم و من یکهو یادم اومد که چقدررررررر دلتنگ این آدمهای نازنین و دوستیشون بودم.... که چقدر کیف میده ساعتها حرف بزنی و حرف بشنوی و فکر نکنی به قضاوت، به یه قیافه ی بهتر از خودت نشون دادن، به اینکه الان چی می گی....که یادم اومد چقدر کیف میده این عصرهایی که هرروزش با یه دوست، یه گوشه قرار گذاشته میشه و هرکی یه جمله به تو می گه....که انرژی خوبش باقی میمونه.....آدمهایی که باید ببینم تموم نشدن.....کسایی که همیشه دوست نازنین بودن و این مدت اخیر اسمش رو بزار سرشلوغی یا فراموشی اینکه چقدر این معاشرت ها میتونه لذت بخش باشه باعث شده بود کمتر باهاشون وقت بگذرونم.......بیشتر باهم معاشرت کنیم........کیف میده...

دو. یک هو یک موج عجیبی این روزها افتاده بین دوستهای خارج نشینم.... دوستهای قدیمی... یکهو همگی بلیط خریدند که بیان ایران...یعضی ها بعد یه سال، بعضی دوسال و بعضی ها که شاید عزیزتر هم بودند بعد 5-6 سال......دوستهای قدیمی خارج نشین که میان دوباره با یه سری قدیمی ها دور هم جمع میشیم......وقتی از اینجا می گذاری و میری، رابطه ات با آدمها توی یه فازی فریز میشه، میمونه، نه بهتر میشه، نه پسرفت می کنه....اینجوری میشه که رابطه با اونی که رفته همچنان در یه حد ثابت نه رشد کننده، نه از بین رفته میمونه، ولی بقیه آدمهای جمع دوستیت  که موندن ممکنه یه رابطه ی جدید رو شکل بدن ....بعضی ها دوست تر میشن، بعضی ها ناپدید....

دوستهای قدیمیم که میان، دوباره که با دوستهای 10-15 سال قبل جمع میشیم....دوستهای دوران اوج جوونی و سبکسری...دوستهای روزهای 18-20 سالگی....، میبینم که چقدر فاصله و تغییر افتاده بین تک تک اون آدمها...که چقدر غریبه شدند برای من......که شاید تغییر کردن خودم و اونهایی که تو ایران بودن رو دیدم و تصمیم گرفتم رابطه رو ادامه بدم یا نه، ولی تغییر کردنه اونهایی که رفتن رو هیچ وقت ندیدم...جایی برای دیدن نبوده..همه چیز فریز شده توی یه شکل رابطه...شاید اگر اینها هم می موندند، دوستی عمیق واقعی ای نمی موند ...خوشحالم که کیلومترها و قاره ها رفتند اون ور تر...

سه. گاهی وقتها فکر می کنم، به خودم، به اون، به دوستی ای که روزی عجیب عمیق بود و نزدیک....مثل تمام حرفهای نگفته ای که لازم به گفتن نیستند....تو خلال دوستی خودشون منتقل میشن...با یه حس اعتماد عمیق به هر چی که هست.... این روزها من هنوز گاهی به دوستیش فکر می کنم...به خاطره های بودنش.....به تمام خنده های سبکسرانه مون....به تمام تجربه هایی که یک روز باهم کردیم......که باهم یکسری چیزها رو برای بار اول تجربه کردیم....... به سراپا گوش بودنش به من.....به سراپا خواستنی بودنم برای اون.... این روزها گاهی ناخوداگاه، به خودم، به اون و به دوستی ای که بود و یکباره عوض شد فکر می کنم.... من هنوز گاهی به اون فکر می کنم...فقط نمیدونم چی شد که یکهو اینقدر دور شدم .... که یکهو اینقدر براش تکراری و غریبه و نخواستنی شدم... که تصویر رها رو یکهو قاب کرد و گذاشت جایی که زیاد جلوی چشم نباشه و یه تصویر مزاحم و هیولاوار درآورد گذاشت جاش......... که دیگه منو ندید....که منو هیچ وقت اونجوری که بودم و اونجوری که شدم ندید....نمیدونم چی شد....چیزی که فقط از همه ی اینها برای من موند یه علامت سوال تموم نشده  بود و هزار ابهام برای من....