پنجشنبه ها رو دوست دارم. دوست که دارم یعنی اینکه ده دوازده نفر مهمون رودربایستی دارهم که برای شام پنحشنبه داشته باشم، باز دلم نمیاد جلسات پنجشنبه رو بپیچونم... شش هفت ساعت سکوت و مراقبه توی اون خونه ی عجیب غریب تجریش...روز اول که پام رو توی خونه گذاشتم برف می بارید...احساس می کردم وارد یه لوکیشن فیلم برداری شدم...خونه ی قدیمی دو اتاقه با یه حیاط نه چندان کوچیک و نه چندان بزرگ با یه استخر کوچیک پر از برگ وسطش و درختهای بلند قدیمی دور و برش، آشپزخونه ی ته حیاط، پرده های توری بلند زمان بچگی هامون و کمدهای دیواری که فقط تو خونه ی مادربزرگ ها پیدا میشد و فرشهای قرمز و سماور همیشه روشن و استکان های کمرباریک و دیوارهایی که تا سقف پر از کتاب بودند...واقعا باورم نمیشد پشت این کوچه پس کوچه ها و برجهای بلند، یه همچین خونه ای آروم و صبور نشسته...از آسمون برف می بارید و من تمام سکوت اونروز رو انگار با تمام سلولهای بدنم می بلعیدم...

صبح که پاشدم دیدم امروز حوصله ی غذا پختن ندارم.دلم میخواست بی وقفه و بدون فکر شکم ،ساز بزنم.  به شازده کوچولو هم گفتم من امروز حس نهار پختن ندارم. اگه میخوای تو درست کن..گفت منم نهار نیستم خونه و قضیه خاتمه پیدا کرد. نشسته بودم به ساز زدن که گفتم زنگ بزنم به میم برای قرار فرداو یه کمی هم دو دل بودم که فردا برم یا نه. شب عروسی بودیم و خدا میدونه شب های عروسی آدم کی میخوابه...یکهو وسط ساز زدن دیدم گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به میم.یکهو وسط قرار فردا رو گذاشتن دیدم دارم میگم نهار رو هم من میتونم آماده کنم و گفت چه خوب... گوشی رو قطع کردم..فردا  قرار بود برم و نهار هم با من بود.....

مواد توی ماهیتابه رو که داشتم قاطی می کردم دیدم چقدر حسم خوبه....انگار تمام عشقم داشت اونجا غذا می پخت...غذا صد برابر کمتر از وقتهای عادی وقت برد و صد برابر بیشتر از وقتهای عادی خوشمزه شد...حس خوب رفت لابه لاش....کاهو ها رو پر ازآب  که کردم  صدای ساز دوباره پیچید توی خونه...