برای تمام زندگی ای که تو این دوسال به جای مردن کردم.....
بعد از یه چیزی حدود دوسال و اندی دیروز بعد از ظهر رفتم شرکت سابق...رفتم سر بزنم..خیلی وقت بود می خواستم برم ولی نمی شد...از شیرخوارگاه که اومدم بیرون دیدم بهترین زمانه برای اینکه تا قبل کلاس دانشگاهم یه کار مفید کنم...مسیر رو کج کردم و رفتم فاطمی...به ساختمونی که حدود دوسال و اندی از زمان کار کردن جدی ام تو اونجا می گذشت... با آدمهایی که دوست داشتنی بودند... با مدیرهایی که برای من قابل احترام بودن و یه جورهایی پشت این مدیر و کارمند بودن ها، رفیق بودن و میشد یک ساعتی به جز صحبت کار، در مورد 2تا چیز درست حسابی باهاشون گپ زد و یه قهوه ای خورد... رفتم و همه چیزهمون جوری سر جاش بود که بود..به جز جابه جایی بچه ها به خاطر تعمیرات طبقه ی پایین، همه چیز انگار دست نخورده بود...با وجود اینکه یکی دو نفری رفته بودند و اتاقها جا به جا شده بود و ظاهر شرکت کلا یه چیز متفاوت شده بود،انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود.... با وجود همه ی استقبال گرم و حس خوب دیدن همه ی این آدمها، با وجود دوساعت نشستن صمیمی کنار بچه ها و مدیر و از ته دل خندیدن ها و شیرینی و چای تازه دم خوردن ها وتعریف و تمجید از قبل و دعوت دوباره ی مدیر به سرکار برگشتن و همه ی چه خبر چه خبر گفتن ها، پام رو که از شرکت گذاشتم بیرون احساس کردم تمام اون فضا قفل شده توی همون 4-5 سال پیشی که برای اولین بار پام رو توش گذاشتم..........که انگار هیچ چیز تغییر نکرده...که انگار هیچچچ چی اون تو تغییر نمی کنه....که همه چی چه آروم و آروم به سمت فسیل شدن داره پیش میره.......
پام رو که از اونجا گذاشتم بیرون، با وجود حس کهنه نشده ی پول حقوقی که اونجا همیشه به جیبهام یه حال خوبی می داد، آفتاب رو که دیدم احساس کردم که چقدرررر خوشحالم که تونستم خودم رو از اونجا بکَّنم.......که چقدر خوشحالم که جهت زندیگیم رو از روزمرگی نجات دادم......
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....