این روزها زیاد مرا جدی نگیرید....!

 

احساس میکنم کمی سگ شده ام..دست خودم نیست،روانم که به هم میریزد اخلاقیاتم هم به گند کشیده میشود...شازده کوچولوی بینوا شده است این وسط طعمه ی من...میدانم دارم این چند روزه با اوهم بد تا میکنم...نه اینکه مسئله او باشد ها...مسئله این است که زیادی شده است از خود من...زیادی باهم یکی شده ایم.. انگار که اصلا با هم یگانه شده ایم...با خودم که می آیم در بیفتم بکهو میبینم که  دامن آن بنده خدا را گرفته ام...صبوری می کند ..میدانم...

حالم این چند روزه خوب نیست...نه اینکه افسردگی گرفته باشم افتاده باشم گوشه ی اتاق ها.....از ان حال بدی ها که هیچ کس نمی فهمد،فقط شما میدانید....از آن حال بدی ها که از کنار خنده هایم،شب خوابم نمی برد و مجبورم میکند بیایم بنویسم که چندان خنده ام را به دل نگیرید...شمایید که میدانید..فقط شمایید که میدانید در درونم آشوب شده ....که میدانید چطورم این روزها...

دخترک شده است سکوت این چند روزم...از او با بقیه حرف نمی زنم...احساس میکنم درکم که نمی کنند..از چه صحبت کنم؟که الکی بگویم رفتم دکتر و هیچ هیچ نگفت؟که الکی بگویم اصلا نگران هیچ چیزش نیستم؟که الکی بگویم برایم مثل بقیه است،موعظه ام نکنید....که وقتی می گویند نیم کره ی جنوبی چی الکی بگویم فکرش را کرده ام مشکلی نیست...که الکی فقط بگویم حالش خوب است،حال منم خوب است... که الکی بگویم دنیا هم آنقدر بزرگ نیست که یک دختر بچه ی 3.5 ساله ی مو لخت چشم سیاد،تتهای تنهای،بدون داشتن هیچ کس در آن گم بشود....آری این روزها زیاد صحبت نمی کنم..میترسم یا الکی دروغ بگویم یا راستکی بزنم زیر گریه جلوی کسی که کودکم مقابلش اعتماد کند...آری این روزها.فقط با خودم آرام آرام از او زمزمه میکنم.....

میگویم حالم خوب نیست..جدی نگیرید...خنده هایم را هم جدی نگیرید...جایی آن ته ها،تنهایی من و دخترک با هم گره خورده است............

دنیای ماسه ای من...

 

5ساعت نشستن تو اتوبوس و هدفون به گوش سنتورر و تنبک گوش دادن و یه سردرد که تمام سرم رو گرفته بود و جاده ای که جنگلهاش پر از ابر بودن فرصت خوبیه که تمام بار روحی 2روز زندگی تو ساری هضم بشه..بعد شادی هاش جدا یشه برای تعریف به بقیه برای شاد شدنشون..بعد غم هاش جدا بشه برای خالی کردن بغض آدم ،شب،تو بغل کسی که احساس امنیتته...

تماما آشوبم...گیج شدم....درونم پر از سرو صدا و همهمه است...قلبم...عقلم که به بن بست رسیده...چشم های اون...دنیای من....گیج گیج ام این روزها......تو درونم فرو رفتم...پراز آشوبم....

مربی ها میگن دخترک با اومدن تو شکوفا شده...کلا از اون دفعه ی اولی که رفتم...میگن با اومدن تو، با بودن تو عجیب احساس امنیت میکنه...میگن برای اولین بار وقتی تو نسیتی، وقتی بچه ها دارن بهش زور میگن،جرات اعتراض پیدا کرده..چیزی شبیه ابن که تو این دنیای وحشتناک بزرگ ،تتهای تنها نیست..کسی رو داره که بهش احساس امنیت بده..میگن وقتی کسی بهش زور میگه با جرات میگه که میرم به حامیم( منظور من) میگم که اذیتم می کنید ها...احساس ذوق کردم اینو شنیدم..تو بغل چنان بخش میشه انگار مادر نداشته اش رو بعد 3.5 سال اونجا پیدا کرده....کنارم که هست آرومه،میخنده،شاده،شب عین فرشته میخوابه،میدونه که یک حامی داره...پرسیدم وقتی هم دورم آرومه ،خوبه،شاده؟گفتن هست...،چون میدونه از دور هسنم..اصلا همین که میدونه هستم آرومش میکنه....

**

بردمش پیش دکترش برای چکاپ....روانشناس مرکز مارو رسوند و بعد چند دقیقه برگشت...بهش گفتم مامان به دقیقه بشین برم پایین..میخواستم برم صندوق که ویزیتو حساب کنم...اومدم بالا دیدم چشمهاش پر اشکه...گوله گوله....فکر کرده بود من رفتم،بی خداحافظی..مطب دکتر هم که به اندازه ی کافی براش استرس داشت....زده بود زیر گریه..هیچ وقت وقتی دارم برمیگردم تهران گریه نمی کنه...باهاش حرف میزنم..براش سخته ولی پذیرفته..فک میکنه سهمش از من همون 1.5 روز تو یه ماهه...بچه ها تو این محیط ها عجیب قانع بار میان....نمیدونه شده دنیای من...شب و روزم...خواب و بیداریم....ولی همیشه باهاش مفصل حرف میزنم بعد میرم..نه مثل رفتن به صندوق که به یکباره بود...

روانشناس مرکز شروع به حرف میکنه:.....اصلا مشکل ارتباط زیاد حامی ها با بچه همینه دیگه.. میگم هیچ وقت بعد رفتنم گریه نمی کنه..اینو ار مربی ها پرسیدم..الان بی خداحافظی رفتم ترسید...بعدم ماهی یک بار زیاده؟؟؟؟برا بچه ای که هیچچچچ کس رو نداره؟همین احساس امنیت کوچولو رو هم ازش بگیرم؟

میگه شماها جوونید...2روز میگذره اصلا بچه دلتون رو میزنه...ازدواج میکنید..اصلا تصمیم میگیرید برید خارج...چی میشه؟.............

**

تمام شب رو گریه کردم، تمام شب رو هم خواب تورو دیدم...دخترکم برات کاری رو میکنم که برات بهترین باشه..مطمئن باش..احساس میکنم دنیام شده ماسه ای...با یه حرکت کلش میتونه بریزه....گفتم درونم پر از غوغاست..

از رامین وقت مشاوره گرفتم..میدونم کمکم میکنه فرشته ی من.....در هرصورت تو همیشه فرشته ی منی....

 

آخ این زندگی بدون تو...

 

آخ که امشب چقدر سرم گرم است...کاش دستهای تو بود که خنکش میکرد...چیزها را دوتا میبینیم با یکی؟..نمی دانم...تو قل خوردی وسط زندگی من با من پرت شدم وسط بودن تو؟..نمیدانم..دلم میخواست امشب تو بودی و دستانت حلقه دورگردنم....یا اینکه خوابیده بودی و دستت را میخوردی و من بی خواب می بوسیدمت...یا اینکه در بغلم آرام نشسته بودی و من پشت گردنت را می بوسیدم...آخ که چقدر دلم تو را می خواهد...آخ که چقدر دلتنگتم...می ترسم از تو ،از حسم به تو،به بقیه چیزی بگویم شاید که تو را از من بگیرند....که بگویند رهایش کن...برو سراغ زندگیت...آخ که زندکی من با تو دارد گره میخورد...تو را نمی دانم ولی...تو زندگیت را بکن...فقط بخند،شاید که دنیا به کامت شود...آخ که جقدر بیتاب تو ام..من اینجا چه کار میکنم...؟تو کجای زندگی من ایستاده ای..؟دلم برایت تنگ شده است..برای سفتی آغوشت...برای گرمی نفست وقتی در بغلم به خواب میروی......دلم می خواست 35 ساله بودم....مستقر بودم...بالاخره یکجا جا خوش کرده بودم...شمالی یا جنوبی..فرقی نداشت..و تو بودی...و هنوز 3.5 سالت بود...تمام حسرتم این است که 3-4 سالگیت را دارم از دست می دهم..تا کجا...نمی دانم...آخ که زندگی من و قصه ی تو چه می شود...آخ که به جز دلم هیچ کس نمی داند بر من چه میگذرد.....آخ که هیج کس نمی داند فکرم تا کجاها میرود..اخ که هیج کس نمی داند هر روز با تو شروع میشود. و شبها با خواب تو صبح می شود...آخ که هیج کس نمی داند هر روز روزها را میشمرم تا صدایت را پشت زنگ تلفن،300 کیلومتر ان طرف تر بشنوم...آخ که هیچ کس نمی داند تو با من جه کرده ای...هیج کس...تو هم فکر نکن..فقط شاد باش...آخ که جقدر زندگی سخت است....زندگی بدون دست های کوجک تو،سخت تز هم می شود..

شاید که تصادفی ساده.......

 

خواب میبینم آمدم ساری...شیفت مربی خانم "پ" است...همه چی بهم ریخته است....آیدا من را میبیند با عجله مبدود سمتم و به من میگوید دوستت دارم و مدام دورم می پلکد...دنبال تو میگردم...همه چیز عجیب بهم ریخته است...تو را پیدا میکنم...سفت بغلت میکنم....داری گریه میکنی....میزون نیستی...انگار حوصله ی من را هم نداری...ناراحتی...چشمانت اشک دارد...می روی....

از خواب بیدار میشوم......کمی مقاومت میکنم ...شروع میکنم به ساززدن...فکر تو نمی گذارد......از حساب و کتاب ابنکه آخرین بار کی زنگ رده ام میایم بیرون...سراسیمه گوشی را برمیدارم و به تو زنگ میزنم....تصادفا روز شیفت خانم "پ" است..میگویم چه تصادفی...صدایت میکنند..آیدا برای اولین بار دارد دور گوشی می پلکد..صدایش در گوشی می پیچد که "به حامی ات بگو دوستش دارم"...باز میگویم چه تصادفی...گوشی را میگیری...صدایت شاد نیست...انگار حوصله نداری...دیگر پشت تلفن برایم شعر نمی خوانی...پشت تلفن دو ساعت ادا در نمی اوری و نمیگویی مرتب "سلام سلام!"...فقط ساده میگویی :نمی آیی اینجا............؟ و خداحافظی میکنی...یعنی قطع میکنی..........صدایت را میشناسم....می گویم همه چیز تصادفی بوده است.....ته دلم میگوید فقط خدا کند گریه نکنی.............

Ps:تکه ای از دلم را،به اندازه ی چشمانت، کندی،گذاشتی پیش خودت....با بقیه اش چه کار کنم....................؟!؟!

تولد یک دنیا رنگ :)

 

ازخونه اومدم بیرون...یهو دیدم موبایلم داره زنگ میخوره....با مصیبت موبایل رو از ته کیف همیشه شلوغم پیدا میکنم...آدم نمیشم که همیشه موبایلو یه جای معلوم و در دسترس بزارم.....!اصفحه گوشی رو نگاه میکنم میبینم شماره افتاده :"ثریا،ساری".....!ته دلم غش میکنه...گوشی رو برمیدارم و با عجله به مربی میگم قطع کن من میگیرمت....

گوشی رو برمیداره...میگم با ذوق: سلام مامااااااانی خوشگلم...

میگه با لهجه ی نمکیه جدیدا ساروی شده اش:" سلام.....دلم تنگ شده بود برات...........!"  بچه ام یاد گرفته پشت تلفن ابراز احساسات کنه....احساسات تمام دنیا میریزه تو دلم.......

میگم: خوبی عشق من؟

میگه برام جایزه گرفتی؟

میگم: نه هنوز !دوس داری برات چی بگیرم..؟

یه کم فکر میکنه و با ذوق میگه: لباس...!لباس های رنگی رنگی........!

ومن ته دلم پر میشه از عشق های رنگی رنگی،دوستت دارم های رنگی رنگی،دخترک های رنگی رنگی .....

دارم بر میگردم خونه با ساکی تو دستم پر از لباس های رنگی رنگی...............!

Ps1: عشق من...فردا تولدته............بابت هدیه ی عشق تو از هستی ممنونم...تولد 4سالگیت مبارک...

Ps2:آرزو دارم برات دنیایی رنگی رنگی.....

Ps3:دوست داشتم تمام دنیا از آن تو میشد...نمی شود؟؟؟!؟!

 

قصه ی جدید ما......

 

ثریا رو دیدم...نوشتم :"ثریا رو دیدم"..هیچ کس نپرسید خوب بعدش چه شد؟نه! دروغ نباید گفت..یکی 2نفر پرسیدند،بقیه فقط خواندند و احتمالا گفتند :اِ!ثریا رو دید و همین،دیگر هیچ..خوب حرف دیگه ای هم نبود...ثریا که مال بقیه نبود که سر دیدن یا ندیدنش کسی هیجان زده، خوشحال یا ناراحت شود...شاید توهم من بود که شاید برای بقیه جالب بوده...مدتی هست الان..من فقط مینویسم و خیلی ها فقط میخوانند..هیچ کس هیچ چیز نمی گوید..اونهایی که نمیشناسمشان هیچ، بحثی نیست..اما انهایی که میشناسمشون حس میکنم مثل سایه فقط دارند زندگیم رو دنبال میکنند...بیش از یکسال و همواره در سکوت.....بدون حتی یک بار شکستنش.... شاید هم قضاوتهایشان را میگذارند برای جمع های خودشان و دوستی های خودشان...نمی دانم.....اجباری به کاری نیست ولی کسایی که مینویسند میدانند چندان حس خوبی هم نیست.....

میخواهم بنویسم "ثریا رو دیدم" نه به خاطر بقیه...میخواهم بنویسم بیشتر برای خودم..تا حدی برای اونهایی که میدانم دل نگرانند که دخترک چه طور بود....برای اینکه دوست دارم بعدا که میخوانم یادم باشد چه شد و چه گذشت و قصه به کجا رسید......

یک هفته ده روزی حرف نزده بود...ساکت ساکت...شوک محل جدید در حدی بود که بتواند ثریای من رو 10 روزی عمیق وادار به سکوت کند...سکوت در حدی شده بود که مسئولان جدید احساس نیاز به گفتار درمانی پیدا کنند که دختر 4ساله حرف زدن بلد نیست ولی به یکباره "پروانه" نامی به حرف و صلح اورده بودتش...

از خیابان های ساری که میگذشتم باران میبارید..نمی تونستم حس کنم جایی که باران دارد،دریا دارد،شالی دارد میتواند بد باشد...زنگ درشان را که زدم مطمئن شدم اشتباه نکردم.....

یک خانه ی 2طبقه ی شمالی بود با یک حیاط شمالی باغچه دار....طبقه بالا اداری بود که فقط یک مدیر داشت و چند زن شمالی خیر و طبقه پایین دقیقا یک خانه بود...یک خانه با 2اتاق خواب و مجموعا 9تا دختربچه و چند مربی جوون و فضای خانگی....برخلاف محیط ظاهرا بیمارستانی تهران ،مربی ها هم با لباس خونگی بودند...خوب بود....

ثریا رو اوردند.....تتها چیزی رو که انتظارش رو نداشت دیدن من بود....شوکه شد...فقط تونستم برم جلو و سلام بدم و بغلش کنم...عین چسب چسیسده بود به بغل من......سفت...صداش میلرزید..حرف نمی زد..هرچی میپرسیدم با صدای لرزان فقط میگفت آره و نمیگذاشت فاصله ی نیم میلیمتری هم بین ما بوجود بیاد....بردمش تو اتاق..دامنش رو دادم..خوشحال شد و پوشید...باهم که شروع کردیم به شعر خوندن،"خوشحال و شاد و خندانم "  روکه خوندیم به زور صدایش رو شنیدم...."توپولویم توپولو" رو که خوندیم کم کم از لرزش صداش کم شد..کم کم ثریای من شد....دست در دست پیش بقیه بچه ها رفتیم...خندیدند،شعر خوندند،مربی های بی اندازه خوبشون رو دیدم،خندیدم....باهم غذا خوردیم....ظهر کنار هم خوابیدیم...دست در دست....اومد تو بغلم گوله شد، خودش رو جمع کرد پیشانیش رو چسبوند به صورتم..باهم نفس میکشیدیم و موهاش زیر دستهام بود..دستهام نمی تونست دست از نوازش برداره....چند دقیقه ای اروم اروم شد...شاید خوابش برد...بعد بغلم کرد با اون دست کوچولوش و گفت :خاله دوستت دارم و چسبید به من....

چند ساعتی باهم بودیم....تو خونه جدید،خاله های مهربون دارند..خوشجالم که دروغ نگفته بودم ....مرکز خصوصی است و شدید نیازمند کمک مالی ولی با مدیری بسیار به نظرم لایق....چند ساعتی فقط من بودم،ثریا بود و من احساس میکردم اونجایی هستم که واقعا باید میبودم.........با دیدن خوشبختیش،انگار روی ناخوداگاهی از مغزم سرپوش ارامش گذاشتند...این رو الان میفهمم........دلم برای بقیه بچه هایی میسوخت که هنوز تو اون بخش کذایی بودند...

زمانی بود برای من که معیار دوست داشتن بچه ها ،برای من  فقط"تربچه ها" بودند...هیچ وقت نمی فهمیدم چه طور میتونم بچه ای رو نه حتی بیشتر، در حد تربچه ها دوست داشت..این رو شاید فقط خاله هایی که عاشق خواهر زاده هاشون هستند و بچه ندارند، بفهمند...با اومدن ثریا به زندگی من،مدار معیار دوست داشتنم عوض شد...قدرت زیادی داشت..مثل زلزله ژاپن که میگن مدارچرخش زمین رو عوض کرد.....اومدن ثریا برای من ،معیار دوست داشتنم رو تغییر داد.....

اونروز فهمیدم که قصه من و ثریا تموم نشد.....هرچند قصه ی بد بختی های ثریا تو اون بخش با راهروهای دراز تموم شد..قصه ثریا با بهادر تموم شد..قصه ی کابوس جایی به نام بخش تموم شد ولی.......فکر میکنم برای ما قصه ی جدیدی شروع شده...قصه ی جدید من و ثریا و شازده کوچولو و بابا لنگ دراز...............

.

Ps: :میرم زنگ بزنم به دخترکم ببینم در چه حاله......:)

 

معاشران گره از زلف یار باز کنید...شبی خوش است و ........

.....امروز ثریا رو دیدم........................................:)

ابر اذاری برامد باد نوروزی وزید...وجه می میخواهم و مطرب که میگوید رسید.....

 

احساس عجیبی دارم امشب..یه جور خوشحالی زیر پوستی..انگار تمام وجودم ضربان نبض شده...چند روزه که فقط تصویر فردا جلو چشممه..خوشحال میشی..؟به سمتم میدوی؟..اخم میکنی؟....خجالت میکشی..؟یه گوشه کز میکنی....؟نمی دونم...دوست دارم خوشحالتر از قبل باشی....دامنت رو کادو کردم..منتظر تو کیفمه....یه کمم شاید استرس دارم...نمیدونم چرا...قصه ی من و تو....تموم میشه؟..تموم شده..؟شروع شده...؟هنوز نمی دونم......

میدونم فقط این وسط یه دل وسطه،داره جولان میده..هنوزهم نمیدونم و نتونستم به خودم اعتراف کنم همه چی به خاطر دل منه یا دل تو....بیخیالش...سخت نمیگیرم که فردا یه کمکی روز سختیه شاید..خدا کنه تو برام راحتش کنی.......................

ps: شعر بالا فال فرداست..

قصه ما به سر رسید..شاید که این دفعه کلاغ هم به خونش برسه...

ثریا،امروز صبح با صدای بغض الود و چشمای مضطرب:

-خاله،خاله،بهادر رفت........

-من:اره خاله جون،میدونم رفته و بغلش میکنم..

ثریا:خاله، بهادر رفت،دیگه هیچ وقت برنمی گرده...ودوباره تاکید میکنه:دیگه هیچ وقت هیچ وقت برنمی گرده...

میچسبونمش به سینم..میگم ناراحت شدی بهادر رفت؟

سرشو تکون میده و میگه:خاله خیلی گریه کردم..دیگه بر نمی گرده....

میگم:عزیزززززززززم.....و سفت بغلش میکنم..

میگه:خاله،بیا بریم بگردیم، بهادر و پیدا کنیم بیاریمش و بغض میکنه...............................

 

قصه ی من و بهادرو ثریا امروزبرای همیشه تموم شد...بهادر صبح رفت فکر کنم اردبیل و ثریا هم ظهر رفت ساری..قصه ما تموم شد،شاید که قصه جدید برای شما دوتا جوجه های من قصه ای پر مهرتر،پراز شادی،پر از عشق،پر از مربی های کمی باحوصله تر ،پر از دامن های رنگارنگ و النگوهای پلاستیکی ،پر از شورتهای مرد عتکبوتی ،پر از پیتزا و نوشابه و پر از هرچیز دیگه ای که ارزوهای کوچیک ودست یافتنی و برای شما دور دوره، و پر از خاله های مهربون باشه....

وبرای من قصه ی جدید پر از عشق به بچه هایی که بیشتر از شما به من احتیاج دارن...

همیشه تو ذهن من میمونید...عاشقتونم...

Ps: :4شنبه بچه های جدیده میگیرم...

خداحافظ اولین تجربه های مادر شدنم.....

بعضی چیزها برام درد داره، برام اشک داره، باید براش وقت بزارم با احترام مرثیه اشو برگزار کنم..اشکاشو بریزم..برا کودکم لالایی بخونم..خرسمو بغل کنم اونم منو بغل کنه...با هم اشک بریزیم بعد این درده یهو از دلم بیاد بیرون..جاش خوب شه...بپذیرمش...اگه این کارو نکنم تو قلبم جاش میمونه،بزرگ میشه،عفونت میکنه،بعد اونقد همیشه درد میکنه که یادمم میره چی شد اینجوری شد...الان مدتی میشه که یاد گرفتم به غم کودکم احترام بزارم... از دیروز این اشکها مونده رو دلم..وقت نشد بریزمشون بیرون..الان همش بیبهونه دارن خودشونو هل میدن بیرون..پس مینویسم که زندگیشون کنم،یه بار برای همیشه.... 

پریشب اومدم بنویسم که احساس میکنم یهو خیلی تغییر کردم...حس درونی بود دیگه،خودم میفهمیدمش....همیشه همینجوری بودم.انگار تو روند تغییر تا از یه پله برم پله بعدی،تا قدم به پله بعدی برسه،میزنم همش به درو دیوار..میزنم خودمو همه چیو له میکنم..هی تغییر،هی اشفتگی تا اینکه یهو به پله بعدیه برسم..بعد یهو تا یه مدت انگار به ثبات رسیدم..آرومم،خوبم.... 

پریشب اومدم بنویسم حس میکنم به پله هه رسیدم...خیلی پذیرشم رفته بالا نسبت به بچه ها و شیرخوارگاه..تو این 2ماهه که اونجا بودم چیزایی برام پیش اومد که خوابشم نمیدیدم...دهنمو سرویس کرد ولی تغییرم داد..که الان خیلی حس پذیرش بالاتری دارم اونجا....استانه دردم رفته بالاتر..دردم میفهمم ولی غصه نمی خورم دیگه مثل قبل.. 

اومدم بنویسم کتابمو که داشتم میخوندم یهو بهم یه جاش یاد اوری کرد که هر روحی خودش قبل اومدن به این دنیا رحم سازگار با خودشو انتخاب میکنه...این چیزا رو نمیشه اثبات کرد،میشه فقط بهش اعتقاد داشت..من اعتقاد دارم...اینجوری دیگه با دیدن بچه ها غم عالم نمی اومد تو دلم که اخه چرا و به چه گناهی؟حس میکردم که زندگی برای اینها اینو دیده که تنها باشن،اینجوری زندگی کنن،برای منم اینکه تو مسیر بعضی هاشون قرار بگیرم و تا میتونم عشق بدم..همین..بدون دلسوزی....با درد اشکال نداره ولی بدون غم......این زندگی هرکدوم از ما بود..پذیرشش برام ساده تر بود... 

پریشب اومدم بنویسم که ناخوداگاه حس میکنم باید خاله ی همه باشم...که قرار نیست که فقط برا 2 نفریا چند نفر خاص باشم...که حس کردم وابستگیم به بچه هام جنسشو تغییر داده...که عاشقشونم ولی میتونم الان بدمشون با کس دیگه ای باشن، یه جور عشق جدید...اومدم بنویسم ولی ننوشتم....نمیدونستم اینقدر زود هستی به چالش میکشتم....ولی کشید.... 

دیروز تو شیرخوارگاه بهمون گفتن تمام این بچه هایی که باهاشون بودیم این مدت، امروز منتقل میشن استانهای دیگه..............هستی خیلی زود به چالش کشیدتم...نزاشت حرفم تموم بشه....همه بچه ها دارن پخش میشن... هرکی که این مدت دیدمشون و ازشون عشق گرفتم....پرونده ها رو دیدم..چند تا از موردهای تجاوز جنسی پدر هم داشتن ترخیص میشدن دوباره به خونه..........................بقیه پخش تو استانهای دیگه...بچه های کوچیک من.......همش 3-4 سال بیشتر ندارن.....آخ که چقدر دلم درد داره الان....آخ که الان میخوام بنویسم برا بچه هام..غمم برا اونها نیست..حس میکنم شرایطشون بهتر میشه....دلم از درد خودم پره و عشق اونها........

 دیشب رفتم کنسرت.......تار زد اشک اومد تو چشم که نکنه جای جدید غریبی کنی ثریای من....کردی خوند شاد شد،لبخند اومد رو لبم که بهادرم چه اتیشایی سوزوندی برای من عشق من....کمانچه رو که گرفت دستش،یاد لپ نرم تو افتادم ثریا روی لپم....لپامونو بهم میچسبوندیم..نرم نرم....تو بغلم پخش میشدی...با چشمای کوچولوی مژه بلندت نگاهم میکردی..از اون زیر...میخندیدی... عاشقت میشدم.....صداتو چیکار کنم تو گوشم؟"گردنبند میخری؟دستن بند میخری؟لاکت چه رنگیه؟بر منم میزنی؟تو خاله منی؟...دوباره اومدی خاله...برو خونت دوباره صبح بیا...."با دویدنت تو اون راهروی بلند چیکار کنم که صبح به صبح با دیدن من انگار از قفس ازاد شدی میپریدی بغلم بوسم میکردی؟وقتایی که فنچ من میشدی چی؟اروم راهتو کج میکردی میومدی تو بغلم میشستی اونجا بازی میکردی...باغ میرفتیم...بدو میومدی خاله خاله دستمو بگیر...عشق من..دیگه اون صورت خوشگلتو شاید نیبینم...امروز میری..خداکنه زود با بقیه دوست شی،نترسی،بهم گفته بودی بعضی شبها خیلی میترسی..تو جمع های غرییه سختت بود،گوشه گیر میشدی...خداکنه اونجا راحت باشی...

 بهادرم..........مگه گوله های اشکت یادم میره وقتی به خاطر شیطنت های پسرونگیت تک و تنها مینداختنت تو یه اتاق درو روت میبستن...منو که میدیدی یه نفسی میکشیدی..میومدی بغلم....بغلم که میکردی میبوسیدی انگار دنیا رو بهم میدادن...مهربونیات با ثریا...پسر بودی تو..جنس محبتت هم پسرونه بود...همش باید از اینور اونور جمعت میکردم...عاشقت بودم..

توی تاب شعر خوندنامون...10 بار پشت هم توپولویم توپولو میخموندیم..بلد نبودین...تموم میشد میگفتم چی بخونیم میگفتیم باز "توپولی"و خندتون میرفت روهوا...شما دوتا رو هم ازهم جدا کردن..یکی شمال،یکی جنوب...کاش لااقل باهم بودین...عینکها وگردنبندهاتونو دادم بزارن تو ساکتون...دوست نداشتم تو جای جدید غصه ی داشته های کم قبلیتونو بخورین...دیروز موقع برگشت تو بخش دیوانم کردین...انگار یه جوری شمام حس کرده بودین روز اخره..البته بهتون گفتم فردا قراره برین یه جای جدید خوب با یه عالمه خاله مهربون...ولی میدونم که نفهمیدین..گفتم هرجا بودین بدونین یه خاله دارین همیشه عاشقتونه..گفتین باشه ،خندیدین..فیلم گرفتم ازتون..هی نشستین تو بغلم دوباره دیدینش..هردفعه که تو فیلم گفتم دوستتون دارم گفتین با ذوق"داره میگه دوستتون دارم !"،هردفعه تو فیلم پرسیدم شماهم منو دوست دارین؟بلند جواب دادین با ذوق بلهههههههههههههههههه!آخ که شما دوتا به من چیا که ندادین... 

موقع خدافظی دیدم یه لنگه دمپایی رو گذاشتین یه گوشه که ما نمیتونیم بیایم!گفتم چرا؟گفتین این دمپاییه تنبیهه!باید تتها اینجا بمونه!پدرم در اومد راضیتون کنم که قول داده بچه خوبی باشه،بزارید بیاد و هی میگفتید با خنده نه قول نداده تا دیرتر برید بخش!دعا میکنم جای جدید لا اقل جوری باشه که تنها خاطره بچگیتون خاطره تنبیه های بیدلیل و زندانی کردن تو اتاق دربسته نباشه...... 

عاشقتونم...همین...........شاید من دیگه چشمای قشنگتونو نبینم ولی ارزو دارم یه مامان و بابایی پیدا کنین که قدر چشماتونو بدونن،که زندگی براتون به بهتر شدن باشه..فقط صبر داشته باشین کوچولوهای من...صبر.....مرسی برای تمام عشقی که باهاتون تجربه کردم................عاشقتونم...

حال خراب من...!

این حال الان منه...یه ادمی حال الان منو شعر کرده تو دفترش نوشته...حال الان الانه منو فهمیده شعر کرده..

الان نمیخوام توضیح بدم..تو خودمم....بعدا میگم چی شد...

حالم را اگر می‌دیدی
بر می‌گشتی...

و چه خوب است که نمی‌بینی
که نمی‌دانی
که بر نمی‌گردی!
---
بی‌انصاف عقلم
می‌گوید تو نباید بر گردی...

عقل را از چه می‌سازند مگر؟!
دل ندارد؟
رحم ندارد؟
چشم ندارد ببیند؟!

یکی بیاید با عقل من حرف بزند٬
راضی‌اش کند٬
دلش را بلرزاند٬
دلش را نرم کند!
---
این همه منطقی نباش عقلِ من!
اشک می‌فهمی یعنی چه؟
هِق هقِ خَفه تابحال شنیده‌ای؟
نه؟...

ps:وبلاگ خری در میقات.....

نیو خونتون...

میگه: "نیو خونتون"( یعنی: نرو خونتون!).مفهوم خونه رو تازه فهمیده..تازه با من ونمیدونم جنبه ی امنیت خونه رو فهمیده یا جنبه ی نا امنیش که یه جاییه که هرروز خاله ی منو از من میگیره..میگم عزیز دل،خیلی دوست دارم ولی باید برم..فلانی جون نمی ذاره..و شروع میکنم 10 دقیقه لکچر دادن که دوستش دارم ولی چاره ای نیست باید برم و فردا برگردم..دوباره با بغض سرشو بالا میاره که"نیو خونتون"..انگار نه انگار که 2ساعت حرف زدم و دلیل اوردم و قصه گفتم..مطمئنم یک کلمه اش رو هم نشنیده…بغلش میکنم میگم :"عزیزززززززم" و دیگه هیچ نمیگم ،فقط بغلش میکنم…شاید تنم باهاش حرف بزنه…لپش رو میچسبونه به لپم و چند دقیقه ای با هم نفس میکشیم….رو پام میشینه و شروع میکنه مو و شالمو مرتب کنه..میگه دارم خوشگلت میکنم..پا روی دلش گذاشته..ور منطق 3ساله ی ذهنش داره به ور نیاز به احساس امنیتش زور میگه..شایدم داره سعی میکنه که اینجوری باشه…. با بغض تو گلو میگه تادم در باهات میام و انگشتهای کوچیکش رو سفت دور انگشتم میگیره..میبوسمش و میگم خداحافظ عشق من ،دوستت دارم،دوباره میام…یهو انگشتهای سفت دور انگشتم شل میشه و میشینه و بغضش که به منطق 3سالگیش غلبه کرده مینشونتش روی زمین و صدای گریه اش همه جا رو پر میکنه که :"نیو خونتون" و من میمونم و یه راهروی طولانی که باید بدون نگاه کردن به عقب تا تهش رو تند تند برم که نکنه ور احساسیه ذهن منم به ور منطقیش غلبه کنه..اون میمونه و اشکهاش و صدای بقیه که"گریه نکن،وگرنه دیگه نمیاد..!" و من میمونم و شب وقیافه مژه های بلند دختر سه سالم و اشکهای من که این دفعه تو سکوت و تاریکی و تنهایی سعی نمیکنه بزاره ور منطقی ذهنم بهش زور بگه…

Ps: حسم میگه دوست ندارید این هارو بخونید ،ور منطقی ذهنم میگه ننویس..ور احساسی ذهنم مجبورم میکنه بنویسم چون اگه ننویسم تو تنهاییش خفه میشم..مرسی که میخونید...

عادت میکنیم!

از وقتی با فینگیل هام این زندگی جدید رو شروع کردیم به خیلی چیزا هرسه تامون عادت کردیم..عادت کردم هر صبح که میرن دنبالشون بدو بدو بپرن بیان جلوو هی بچه های دیگه ای که اویزونم میشن رو بزور از بغلم بندازم بیرون که برو کنار!این خاله ی منه و با دعوا و اعتماد به نفس 2تایی خودشونو تو بغلم جا کنن! عادت کردم تا میرسم دخترکم بپرسه ادامس خریدی؟گردنبندم خریدی؟عادت کردم پسرکم کشون کشون دست منو بگیره و از اون بخش حوصله سر بر بکشه بیرون که بیا بریم و تو این فاصله ده تا بچه اویزون پاهای من بشن که خاله مارو هم میبری؟و منم با هزار بهونه که خالتون میاد الان خودمو از لای دستای کوچولوی ناز نازیشون بکشم بیرون!

عادت کردم هر روز که میرم یهو منتظر یه کار جدید باشم!یه روز بردن یه فسقلی به بیمارستان!یه روز کوتاه کردن موی 60 تا بچه که به خوابم نمی دیدم بلد باشم!

فینگیل هام عادت کردن منو که میبینن ذوق کنن که آخجون!بریم بازی کنیم!عادت کردن که یکی بهشون بگه خیلی خوشگل شدی،دوستت دارم،عاشقتم،بغلشون کنه،دستهای کوچولوشونو بوس کنه،قربونشون بره..عادت کردن خاله بعد کلی چک و چونه باز بزارتشون تو بخش و بره خونشون و شاید یه روز دیگه بیاد...!

سه تایی عادت کردیم تو باغ تا پروانه هارو میبینیم دنبالشون بدویم که بگیریمشون!شرطی شدیم تا گنجشک و کلاغو گربه میبینیم صداهاشونو در بیاریم و بدویم دنبالشون!هر روز صبح به اقای درخت بزرگ سلام بدیم و براش یه لیوان اب بیاریم،پاش بریزیم!قاصدک ها رو پیدا کنیم فوت کنیم!با هم خوشحال و شاد و خندانم بخونیم و دست بزنیم!بع بعی هارو ببینیم باهاشون بای بای کنیم!تا اسانسور میبینیم بدویم بریم توش اسانسور بازی کنیم!:D تو جشن ها من براشون شیرنی کش برم،بیارم بخوریم!:D

بهم عادت کردیم......من عاشقشون شدم....هر روز که میام خونه منتظرم که دوباره فرداشه برم.....بهشون عادت کردم..به خندشون..بغلشون...دستاشون..بهونه هاشون...خودم هم فک نمیکردم یه جایی مثل تو ابرا باشه اینجا...عاشقتونم....عاشق تک تکتون..

 

Ps1:میدونم باز الان میخواید بگید:مواظب باش عادت نکنی و فلان و بهمان و میخوای بری و ...!ولی من اصلا گوش نمیدم راستش!فعلا میخوام تو لحظه زندگی کنم!اگه شما هم میومدین اینجا اونقد عاشق اون محیط میشدین که همین فکرو میکردین!

Ps2:ولی هنوز گذاشتن کامنت در زمینه بالا رایگانه!:D

ps3:گفتم که کامنت رایگانه!چرا هیچ چی ننوشتید؟دیگه در مورد بچه ها ننویسم؟::D

رها و ماجراهای فینگیل هاش!

اپیزود 1 :

میرم خرید،یه یکساعتی توی شهرکتاب میچرخم،کتابهای روانشناسی کودکان رو زیر و رو میکنم!اصولا هیچ چی از تربیت بچه نمی دونم!همیشه هرچی بچه دیدم بچه های فامیل و دور و بر بودن که یه عالمه هم همه چی بیشتر از اونی که باید بلد باشن بلد بودن و به قولی بچه های حاضراماده!منم یه یه ربعی کلا باهاشون سر و کله میزدم و اونا استعدادای درخشانشونو هری میریختن بیرون و بعد یه ربع قربون صدقه میگفتم خوب برو بازی کن خاله جون!بچه کوچولو هاروهم که فقط براشون شکلک در می اوردم میخندیدن!همین!حالا بیشترین بچه بزرگ کردنم با تربچه ها بود که 2 کلمه هم بهشون چیز یاد ندادم که!همش مسخره بازی!ته تهش گوش دادن به خرابکاری های تربچه بزرگه تو مدرسه و قول دادن که باشه به مامانت نمی گم و گوش دادن به خاله دوستت دارمه تربچه کوچیکه ی زبون باز!تربیت که هیچ چی!من در امر ساده ی پرورش هم صفر صفر بودم!در این حد که تو این 10-11 سال تا حالا به اندازه انگشتهای دستم هم این تربچه هارو حتی دستشویی هم نبردم!نه به خاطر اینکه مثلا بگو چندشم میشده!نه!!!به خاطر اینکه تربچه ها عمیقا همیشه باور داشتن این خاله کوچیکه بلد نیس مارو دستشویی ببره !!!واونقد حس بی اعتمادی و بی دست و پایی داشتن و دارن تو این زمینه به من که خوشبختانه این لطفو همیشه از من دریغ کردن!حالا با این توصیف ها فک کن من یهو شدم یه چیزی تو مایه های یه مامان!!!!!!!!!خلاصه رفتم تو شهر کتاب و یه عالمه کتاب خریدم در مورد سیر تا پیاز تعلیم و تربیت و پرورش و نگهداری و رشد خلاقیت و غیره بچه های 4ساله!کتاب فروش با چنان تعجبی به قیافم و سن کتابانگا میکرد بس که انتظار داشت ته تهش یه کتاب تو مایه های 9ماه انتظار و از این حرفا بخرم!خلاصه با دست پر از کتاب اومدم بیرون!

تو مرکز فعلا بهم 2تا بچه دادن،4ساله که وظیفه یه تعلیم و تعلم اینا خیر سرم با منه!بچه هامم عین بوم سفیدن!هیچچچچچچچچچچچچ چی بلد نیستن!هیچ هیچ ها!!!!!!!!!ولی خیلی باهوشن،خیلی!زود یاد میگیرن! "دخترکم"یه دختر خوشگل موسیاه لخت کوتاه با مژه های بلند برگشته که تو سرش یه شنتی از بچگی بنا به دلایلی جاسازی کردن،ولی از بیرون معلوم نیس،فقط باید سراپا چشم باشم سرش به جایی نخوره و "پسرکم" یه پسر بانمک باهوش باحال لب شکری!فعلا همین 2تا بچه های اصلیم هستن!بچه های دیگرو میبینم ولی اینها با منن! :)

اپیرود2 :

میرم برای دخترکم و پسرکم 2جفت دمپایی خوشگله خرگوشی میخرم،قرمز و ابی.دوست دارم یاد بگیرن اینها مال خودشونه!یه جور مالکیت خصوصی نه شریکی!اونجا همه چیز مشترکه...لباسها،کاپشن ها،دمپایی ها،کفشا....یه  کمد هس پر همه ی این ها..شانس بچه هاست که هرروز کدومش بهشون بیفته...روز قبل رفتم دنبال بچه هام بخش...بدو بدو اومدن بغلم کردن،بوسیدنم که:خالهههههه!بازم اومدی....سفت بغلشون میکنم،میبوسمشون،اطمینان میدم بهشون که عاشقشونم و اماده میشیم برا رفتن به مهد کودک مرکز...دخترکم شانس میاره..یه جفت دمپایی سایزخودش پیدا میکنه..پسرکم بد شانسه!همیشه یا دمپایی کلی بزرگ پیدا میکنه یا مجبور میشه کفش برداره!یه جفت کفش سخت میپوشه...سخت برا خودش و من..چون باید تو هر اتاق دربیاره و دوباره بپوشه...موقع برگشتن میاد کفششو بپوشه نمیره تو پاش...هی عجله داره بپوشه به خاطر همین تو پاش نمیره....یهو میبینم به پهنای صورت گوله گوله اشک میریزه که :نمیره تو پام..با دیدن اشکاش منم عصبی میشم...با هزار مصیبت کفش بالاخره میره تو پاش.....

میرم برای دخترکم و پسرکم 2جفت دمپایی خوشگله خرگوشی میخرم،قرمز و ابی......صبح که میرم دنبالشون میدم بهشون..از ذوق غش میکنن..مدتها بود کسی در مقابل هدیه ام اینقدر واکنش قشنگ نشون نداده بود...منم غش میکنم از ذوق....هرکیو میبینن بهش نشون میدن که خرگوش داره و ادامه میدن که من براشون خریدم...شادی دنیا

تو دل هر سه تامونه.....

تو یه اتاق هستیم..چند تا عشق کوچولوی دیگه هم با یه خاله ی دیگه اونجان....یه کوچولویی میخواد بره دست شویی..خاله اش میبرتش....با بچه هام میایم بریم بیرون دخترکم میبینه دمپاییش نیست!بدو بدو بدون اینکه مهلت بده پابرهنه میدوه سمت اونی که فک میکنه دمپاییشو برداشته...همونی که رفت دستشویی!با هزار مصیبت رازیش میکنم که برگرده...میگم الان "م"کوچولو میاد دمپایی رو میده!"م" کوچولو طفلی میاد!عین 2تا گیدورا!!!!،میفتن دنبال"م " کوچولو که دمپایی دخترکم رو بگیرن!منم دنبال 3تاشون که زمین نخورن!"م"کوچولوی بدبختم فراری میکنه ها!!!!!!!!!!!!!!با اصرار، دخترک مژه قشنگ رو راضی میکنم که یه دمپایی دیگه بپوشه و قول میدم وقتی برگشتن بخش دمپاییشو از "م"کوچولو بگیرم،دخترکم راضی شده ولی مگه پسرک راضی میشه؟؟؟؟؟!!!!!!!!!باید بره دمپایی رو پس بگیره......

مجبورم هر روز دمپایی ها رو باخودم ببرم و بیارم تا همیشه دمپایی داشته باشن..ارزو میکنم کاش کمد وسایل شخصی داشتن و کمی پرایویسی رو یاد میگرفتن...

اپیزود 3:

هی صداشون میکنم نیستن....حدس میزنم قایم شدن....می گردم میبینم تو یه ذره جا خودشونو به زور چپوندن و دارن ریز ریز میخندن....ذوق میکنم که باهم دوست شدیم..منو میبینن و خندشون میره رو هوا...غش میکنم با صدای خندشون..

اپیزود 4:

تو تاب نشستن دارم هولشون میدم..."م" کوچولو هم با خاله اش هست!میگم خوب بچه ها،اینجا کی دختره؟ با حرارت هر3تا دستشونومیبرن بالا که :من،من،من!میگم پس کی پسره؟باز هر3تا دستشونو بالا میبرن که :من،من،من! :دی!خندم میگیره!میفهمم خیلی کار داریم حالا حالا ها!میگم خوب الان شبه یا روزه؟با اطمینان یک صدا میگن:شبهههههههههه!گفتم که یه بوم سفیده خالین!2ساعت با اون خاله هه لکچر میدیم که روزه و اون خورشیده و اون اسمونه و ...!فرداش دوباره رو همون تابیم!میگم خوب بچه ها الان شبه یا روزه؟میگن روزه!لبخندی از رضایت میاد رو لبم!میگم خوب اینجا کی دختره؟ دخترکم میپره بالا که:من،من!رضایت درونی رو لبام میشنه!میگم خوب کی پسره؟یهو 2تایی دستشونو میبرن بالا:من،من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!همه رضایتم تو صورتم خشک میشه!میگم نه تو دختری!یه یک دقیقه ای باهام قهر میکنه که گفتم نه من و تو دختریم!میفهمیم درکشون از دختر پسر یه چیزی تو مایه های خوبی و زرنگی و خوشگلی و ایناست که هر کدومش باشن خوبه،2 تاش بهتر!میفهمم حالا حالاها خیلی کار دارم!

اپیزود 5:

وارد یه اتاق میشیم،بچه ها رنگها رو بلد نیستن...یهو دخترکم میگه:اااا!صندلی "ابی" من کوش؟بردنش!من اونو میخوام!عین احمق ها با اعتماد شروع میکنم به زیر و رو کردن اتاق دنبال صندلی" ابی"!یهو یه صندلی "صورتی"رو نشونم میده با ذوق میگه:اینهاش!!!!!!!!!!!!!!!پشت میز بود!از حماقت خودم خندم میگیره!!!

اپیرود6 :

 از مرکز میام خونه..خیلی خستم...میام بخوابم..نزدیک بیدارشدنم..هی دارم تو خواب و بیداری به خودم میگم:پاشو،شب نمیتونی بخوابی...بچه ها هم شب خوابشون نمیبره..پاشو بیدارشون کن..چشمامو باز میکنم که 2تا فسقل کنارم رو بیدار کنم یهو میبینم تنهام!جا میخورم..بعد میخندم..به خودم...مامان شدنم..بچه هام...

 

 

:بچهام همسن تربچه کوچیکن! Ps1

   :هیچ وقت تو زندگیم این قدر حس رضایت و شادی نداشتم..Ps2

Ps3:آخ که نمیدونین چه کیفی میده سر صبح 2تا فینگیل تا میبیننت میدون سمتت و بغلت میکنن،میبوسنت که بازم اومدی؟؟؟؟ :) عاشقتونم فینگیل های من J

 

من و بچه هام...

این روزها تمام فکر و ذکر زندگیم شدن بچه هام ،راه میرم به بچه هام فکر میکنم، میخوابم خواب بچه هام رو میبینم،حرف میزنم حرف بچه هام رو میزنم...اصلا انگار زندگیم شده من و بچه هام...باهم مبخوابیم،پامیشیم،سرکار میریم و شب باز منتظر فردا میشیم که صبح شه...البته زندگی من پر از اونها شده،زندگی اونها فکر کنم هنوز پر از خالیه.....اصلا یکدفعه، یکهو، مامان شدم...اونقد یکدفعه که یادم میره "مامان" باشم...اخه اصلا بلد هم نیستم که مامان باشم.....ته تهش بلد بودم خاله ی مهربون باشم....خاله ی مهربون کجا و مامان حتی غرغروی سخت گیر کجا.....!آخ که چقدر مغز من این روزها درد میکنه....مغزم همش داره حرف میکنه تو کلم....دیشب تا صبح حرف زد....صبح شرط بستم که دیگه حرف از بچه ها غدقنه!شروع کرد زیر لبی حرف زدن! همش داره میگه بچه هات بزرگ شن چی میشن؟چه جوری وارد اجتماع میشن؟تو کجای این دایره از ادمهای دورشون قرار داری؟برو لا اقل 2تا کتاب بخون بچه بزرگ کردن یاد بگیری....باید "تربیتشون" کنی،نکنه لوس شن، نکنه یه وقت عشق کم بگیرن،برای فردا باید چیکار کنیم و تمرین اینکه بگی :آفرین "پسر گلم"،"دختر گلم" نه "پسر گل"، "دختر گل"!.......آخخخخخخ که چقدرررررررررر باید یاد بگیرم...آخ که میدونم چقدررررر قراره بزرگ شم....اخ که میدونم چقدرررررررر چیز قراره به من یاد بدین "بچه های مثل اسمون من....." 

خدایا از ته دل شکر برای برکتی که بهم دادی....کمکم کن بتونم مفید باشم..

. PS1: گفته بودم یه کار انسان دوستانه شروع میکنم..تو یه مرکز نگهداری بجه های بی سرپرست مشغول شدم.

. PS2: چقد میتونی مقابل وسوسه ی بغل کردن یه دختر ناز 3ساله که مدام میگه: "ببلم میکنی؟!" مقاومت کنی؟

 PS3: آخخخخ ثریای من،که هیچ بچه ای تا به حال منو این جوری بغل نکرده بود.....از عشقی که توی تنته وقتی بغلم میکنی ممنونم..

.PS4: مغزه هنوز و هنوز و هنوز داره کار میکنه شاید که بفهمه بچگی شریکی داشتن یعنی چی...؟!