اپیزود 1 :
میرم خرید،یه یکساعتی توی شهرکتاب میچرخم،کتابهای
روانشناسی کودکان رو زیر و رو میکنم!اصولا هیچ چی از تربیت بچه نمی دونم!همیشه
هرچی بچه دیدم بچه های فامیل و دور و بر بودن که یه عالمه هم همه چی بیشتر از اونی
که باید بلد باشن بلد بودن و به قولی بچه های حاضراماده!منم یه یه ربعی کلا
باهاشون سر و کله میزدم و اونا استعدادای درخشانشونو هری میریختن بیرون و بعد یه
ربع قربون صدقه میگفتم خوب برو بازی کن خاله جون!بچه کوچولو هاروهم که فقط براشون
شکلک در می اوردم میخندیدن!همین!حالا بیشترین بچه بزرگ کردنم با تربچه ها بود که 2
کلمه هم بهشون چیز یاد ندادم که!همش مسخره بازی!ته تهش گوش دادن به خرابکاری های
تربچه بزرگه تو مدرسه و قول دادن که باشه به مامانت نمی گم و گوش دادن به خاله
دوستت دارمه تربچه کوچیکه ی زبون باز!تربیت که هیچ چی!من در امر ساده ی پرورش هم
صفر صفر بودم!در این حد که تو این 10-11 سال تا حالا به اندازه انگشتهای دستم هم
این تربچه هارو حتی دستشویی هم نبردم!نه به خاطر اینکه مثلا بگو چندشم
میشده!نه!!!به خاطر اینکه تربچه ها عمیقا همیشه باور داشتن این خاله کوچیکه بلد
نیس مارو دستشویی ببره !!!واونقد حس بی اعتمادی و بی دست و پایی داشتن و دارن
تو این زمینه به من که خوشبختانه این لطفو همیشه از من دریغ کردن!حالا با این
توصیف ها فک کن من یهو شدم یه چیزی تو مایه های یه مامان!!!!!!!!!خلاصه رفتم تو
شهر کتاب و یه عالمه کتاب خریدم در مورد سیر تا پیاز تعلیم و تربیت و پرورش و نگهداری
و رشد خلاقیت و غیره بچه های 4ساله!کتاب فروش با چنان تعجبی به قیافم و سن کتابانگا
میکرد بس که انتظار داشت ته تهش یه کتاب تو مایه های 9ماه انتظار و از این حرفا
بخرم!خلاصه با دست پر از کتاب اومدم بیرون!
تو مرکز فعلا بهم 2تا بچه دادن،4ساله که وظیفه یه
تعلیم و تعلم اینا خیر سرم با منه!بچه هامم عین بوم سفیدن!هیچچچچچچچچچچچچ چی بلد
نیستن!هیچ هیچ ها!!!!!!!!!ولی خیلی باهوشن،خیلی!زود یاد میگیرن!
"دخترکم"یه دختر خوشگل موسیاه لخت کوتاه با مژه های بلند برگشته که تو
سرش یه شنتی از بچگی بنا به دلایلی جاسازی کردن،ولی از بیرون معلوم نیس،فقط باید
سراپا چشم باشم سرش به جایی نخوره و "پسرکم" یه پسر بانمک باهوش باحال
لب شکری!فعلا همین 2تا بچه های اصلیم هستن!بچه های دیگرو میبینم ولی اینها با منن!
:)
اپیرود2 :
میرم برای دخترکم و پسرکم 2جفت دمپایی خوشگله خرگوشی
میخرم،قرمز و ابی.دوست دارم یاد بگیرن اینها مال خودشونه!یه جور مالکیت
خصوصی نه شریکی!اونجا همه چیز مشترکه...لباسها،کاپشن ها،دمپایی ها،کفشا....یه کمد هس پر همه ی این ها..شانس بچه هاست که هرروز
کدومش بهشون بیفته...روز قبل رفتم دنبال بچه هام بخش...بدو بدو اومدن بغلم
کردن،بوسیدنم که:خالهههههه!بازم اومدی....سفت بغلشون میکنم،میبوسمشون،اطمینان میدم
بهشون که عاشقشونم و اماده میشیم برا رفتن به مهد کودک مرکز...دخترکم شانس میاره..یه
جفت دمپایی سایزخودش پیدا میکنه..پسرکم بد شانسه!همیشه یا دمپایی کلی بزرگ پیدا
میکنه یا مجبور میشه کفش برداره!یه جفت کفش سخت میپوشه...سخت برا خودش و من..چون
باید تو هر اتاق دربیاره و دوباره بپوشه...موقع برگشتن میاد کفششو بپوشه نمیره تو
پاش...هی عجله داره بپوشه به خاطر همین تو پاش نمیره....یهو میبینم به پهنای صورت
گوله گوله اشک میریزه که :نمیره تو پام..با دیدن اشکاش منم عصبی میشم...با هزار
مصیبت کفش بالاخره میره تو پاش.....
میرم برای دخترکم و پسرکم 2جفت دمپایی خوشگله خرگوشی
میخرم،قرمز و ابی......صبح که میرم دنبالشون میدم بهشون..از ذوق غش میکنن..مدتها
بود کسی در مقابل هدیه ام اینقدر واکنش قشنگ نشون نداده بود...منم غش میکنم از
ذوق....هرکیو میبینن بهش نشون میدن که خرگوش داره و ادامه میدن که من براشون
خریدم...شادی دنیا
تو دل هر سه تامونه.....
تو یه اتاق هستیم..چند تا عشق کوچولوی دیگه هم با یه
خاله ی دیگه اونجان....یه کوچولویی میخواد بره دست شویی..خاله اش میبرتش....با بچه
هام میایم بریم بیرون دخترکم میبینه دمپاییش نیست!بدو بدو بدون اینکه مهلت بده
پابرهنه میدوه سمت اونی که فک میکنه دمپاییشو برداشته...همونی که رفت دستشویی!با
هزار مصیبت رازیش میکنم که برگرده...میگم الان "م"کوچولو میاد دمپایی رو
میده!"م" کوچولو طفلی میاد!عین 2تا گیدورا!!!!،میفتن دنبال"م
" کوچولو که دمپایی دخترکم رو بگیرن!منم دنبال 3تاشون که زمین
نخورن!"م"کوچولوی بدبختم فراری میکنه ها!!!!!!!!!!!!!!با اصرار، دخترک
مژه قشنگ رو راضی میکنم که یه دمپایی دیگه بپوشه و قول میدم وقتی برگشتن بخش
دمپاییشو از "م"کوچولو بگیرم،دخترکم راضی شده ولی مگه پسرک راضی
میشه؟؟؟؟؟!!!!!!!!!باید بره دمپایی رو پس بگیره......
مجبورم هر روز دمپایی ها رو باخودم ببرم و بیارم تا
همیشه دمپایی داشته باشن..ارزو میکنم کاش کمد وسایل شخصی داشتن و کمی پرایویسی رو
یاد میگرفتن...
اپیزود 3:
هی صداشون میکنم نیستن....حدس میزنم قایم شدن....می
گردم میبینم تو یه ذره جا خودشونو به زور چپوندن و دارن ریز ریز میخندن....ذوق
میکنم که باهم دوست شدیم..منو میبینن و خندشون میره رو هوا...غش میکنم با صدای
خندشون..
اپیزود 4:
تو تاب نشستن دارم هولشون میدم..."م"
کوچولو هم با خاله اش هست!میگم خوب بچه ها،اینجا کی دختره؟ با حرارت هر3تا دستشونومیبرن
بالا که :من،من،من!میگم پس کی پسره؟باز هر3تا دستشونو بالا میبرن که :من،من،من! :دی!خندم
میگیره!میفهمم خیلی کار داریم حالا حالا ها!میگم خوب الان شبه یا روزه؟با اطمینان
یک صدا میگن:شبهههههههههه!گفتم که یه بوم سفیده خالین!2ساعت با اون خاله هه لکچر
میدیم که روزه و اون خورشیده و اون اسمونه و ...!فرداش دوباره رو همون تابیم!میگم
خوب بچه ها الان شبه یا روزه؟میگن روزه!لبخندی از رضایت میاد رو لبم!میگم خوب
اینجا کی دختره؟ دخترکم میپره بالا که:من،من!رضایت درونی رو لبام میشنه!میگم خوب
کی پسره؟یهو 2تایی دستشونو میبرن بالا:من،من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!همه رضایتم تو
صورتم خشک میشه!میگم نه تو دختری!یه یک دقیقه ای باهام قهر میکنه که گفتم نه من و
تو دختریم!میفهمیم درکشون از دختر پسر یه چیزی تو مایه های خوبی و زرنگی و خوشگلی
و ایناست که هر کدومش باشن خوبه،2 تاش بهتر!میفهمم حالا حالاها خیلی کار دارم!
اپیزود 5:
وارد یه اتاق میشیم،بچه ها رنگها رو بلد نیستن...یهو
دخترکم میگه:اااا!صندلی "ابی" من کوش؟بردنش!من اونو میخوام!عین احمق ها
با اعتماد شروع میکنم به زیر و رو کردن اتاق دنبال صندلی" ابی"!یهو یه
صندلی "صورتی"رو نشونم میده با ذوق میگه:اینهاش!!!!!!!!!!!!!!!پشت میز
بود!از حماقت خودم خندم میگیره!!!
اپیرود6 :
از مرکز
میام خونه..خیلی خستم...میام بخوابم..نزدیک بیدارشدنم..هی دارم تو خواب و بیداری به
خودم میگم:پاشو،شب نمیتونی بخوابی...بچه ها هم شب خوابشون نمیبره..پاشو بیدارشون
کن..چشمامو باز میکنم که 2تا فسقل کنارم رو بیدار کنم یهو میبینم تنهام!جا
میخورم..بعد میخندم..به خودم...مامان شدنم..بچه هام...
:بچهام همسن تربچه کوچیکن! Ps1
:هیچ
وقت تو زندگیم این قدر حس رضایت و شادی نداشتم..Ps2
Ps3:آخ
که نمیدونین چه کیفی میده سر صبح 2تا فینگیل تا میبیننت میدون سمتت و بغلت
میکنن،میبوسنت که بازم اومدی؟؟؟؟ :) عاشقتونم فینگیل های من J