5ساعت نشستن تو اتوبوس و هدفون به گوش سنتورر و تنبک گوش دادن و یه سردرد که تمام سرم رو گرفته بود و جاده ای که جنگلهاش پر از ابر بودن فرصت خوبیه که تمام بار روحی 2روز زندگی تو ساری هضم بشه..بعد شادی هاش جدا یشه برای تعریف به بقیه برای شاد شدنشون..بعد غم هاش جدا بشه برای خالی کردن بغض آدم ،شب،تو بغل کسی که احساس امنیتته...

تماما آشوبم...گیج شدم....درونم پر از سرو صدا و همهمه است...قلبم...عقلم که به بن بست رسیده...چشم های اون...دنیای من....گیج گیج ام این روزها......تو درونم فرو رفتم...پراز آشوبم....

مربی ها میگن دخترک با اومدن تو شکوفا شده...کلا از اون دفعه ی اولی که رفتم...میگن با اومدن تو، با بودن تو عجیب احساس امنیت میکنه...میگن برای اولین بار وقتی تو نسیتی، وقتی بچه ها دارن بهش زور میگن،جرات اعتراض پیدا کرده..چیزی شبیه ابن که تو این دنیای وحشتناک بزرگ ،تتهای تنها نیست..کسی رو داره که بهش احساس امنیت بده..میگن وقتی کسی بهش زور میگه با جرات میگه که میرم به حامیم( منظور من) میگم که اذیتم می کنید ها...احساس ذوق کردم اینو شنیدم..تو بغل چنان بخش میشه انگار مادر نداشته اش رو بعد 3.5 سال اونجا پیدا کرده....کنارم که هست آرومه،میخنده،شاده،شب عین فرشته میخوابه،میدونه که یک حامی داره...پرسیدم وقتی هم دورم آرومه ،خوبه،شاده؟گفتن هست...،چون میدونه از دور هسنم..اصلا همین که میدونه هستم آرومش میکنه....

**

بردمش پیش دکترش برای چکاپ....روانشناس مرکز مارو رسوند و بعد چند دقیقه برگشت...بهش گفتم مامان به دقیقه بشین برم پایین..میخواستم برم صندوق که ویزیتو حساب کنم...اومدم بالا دیدم چشمهاش پر اشکه...گوله گوله....فکر کرده بود من رفتم،بی خداحافظی..مطب دکتر هم که به اندازه ی کافی براش استرس داشت....زده بود زیر گریه..هیچ وقت وقتی دارم برمیگردم تهران گریه نمی کنه...باهاش حرف میزنم..براش سخته ولی پذیرفته..فک میکنه سهمش از من همون 1.5 روز تو یه ماهه...بچه ها تو این محیط ها عجیب قانع بار میان....نمیدونه شده دنیای من...شب و روزم...خواب و بیداریم....ولی همیشه باهاش مفصل حرف میزنم بعد میرم..نه مثل رفتن به صندوق که به یکباره بود...

روانشناس مرکز شروع به حرف میکنه:.....اصلا مشکل ارتباط زیاد حامی ها با بچه همینه دیگه.. میگم هیچ وقت بعد رفتنم گریه نمی کنه..اینو ار مربی ها پرسیدم..الان بی خداحافظی رفتم ترسید...بعدم ماهی یک بار زیاده؟؟؟؟برا بچه ای که هیچچچچ کس رو نداره؟همین احساس امنیت کوچولو رو هم ازش بگیرم؟

میگه شماها جوونید...2روز میگذره اصلا بچه دلتون رو میزنه...ازدواج میکنید..اصلا تصمیم میگیرید برید خارج...چی میشه؟.............

**

تمام شب رو گریه کردم، تمام شب رو هم خواب تورو دیدم...دخترکم برات کاری رو میکنم که برات بهترین باشه..مطمئن باش..احساس میکنم دنیام شده ماسه ای...با یه حرکت کلش میتونه بریزه....گفتم درونم پر از غوغاست..

از رامین وقت مشاوره گرفتم..میدونم کمکم میکنه فرشته ی من.....در هرصورت تو همیشه فرشته ی منی....