پاییز برگ ریزان این روزها..
تصمیم گرفتم با خودم راه بیام..یه کم ملایم تر...یه کم خودم رو بیشتر ببینم..حق بدم...نوازش کنم و کمتر به خودم سخت بگیرم.... یک وقت هایی شاید لازمه آدم توی زندگیش یه آف هایی بده، همه ی قله ها رو قرار نیس پشت هم فتح کنه، گاهی حتی قرار نیست همه ی قله ها فتح شه...با خودم که رو راست شدم دیدم نیاز دارم یکم خودمو لوس کنم، نوازش کنم، آسه آسه راه برم، توی این پاییز دوست داشتنی تا میتونم قدم بزنم و برگریزون درختها رو ببینم و برای از دست دادن زمان و به موقع تموم نکردن فلان کار و شروع نکردن بهمان کار، خودمو تنبیه نکنم....قصه از اونجا شروع شد که دیدم با وجود اینکه کم و بیش هم میشد البته با یه کم فشار اضافه و همه ی این قصه ها یه پروپوزال رو برای یه مرکز دولتی فرستاد و شاید در صورت قبول شدنش یه پولی هم به جیب زد، روز آخری دیدم نمی تونم. به همین سادگی، به خودم اعتراف کردم که الان آمادگی روانی یه کار پرفشار رو ندارم و به جاش صبح تا هرساعتی که خواستم خوابیدم و بدون فکر اینکه وای وقت نیست و فردا روز داروی مامانه و تمام این حرف ها، سازی زدم از خونه زدم بیرون.... واقعیتش این بود که این مدت بعد از قصه مریضی دوباره ی مامان و همزمانی با دفاع من و خیلی قصه های بالا و پایین دیگه، حتی فرصت نکرده بودم بایستم و به خودم اعتراف کنم که رها، اینقدر به خودت سخت نگیر...بپذیر که این سری با سری قبل خیلی فرق داره.... که این سری به معنای واقعی دست تنهایی...اینقدر خودت را برای نرسیدن انجام کاری و یا نداشتن انرژی شروع کاری شماتت نکن... این سری خودت انتخاب کردی که اولویت اول همه ی زندگیت "مامان" باشه و قصه ی مامان شد قصه ی زندگیت....بدون داری بزرگترین کاری که می تونستی رو می کنی و حق داری که نتونی برنامه ریزی داشته باشی چون برنامه ی روزهای زندگی تو رو این روزها حال مامان تعیین می کنه...و حق داری یک روزهایی غمگین و خسته باشی، شاید که قراره قصه ی زندگی مامان قصه ی زندگی توهم باشه و حق میدم توی روزهای خستگی و غم و تنهایی، انرژی شروع کار جدید رو نداشته باشی.... بالاخره به خودم حق دادم و پذیرفتم که شرایط مامان گاهی بیش از توان من انرژی می بره و وقتی میبینم چقدر به من نیاز داره نمی تونم از بودنم کم کنم..ماه قبل یکم درگیر بودم، تازه دفاع کرده بودم و هنوز برنامم دستم نبود. فکر می کردم که می تونم یه برنامه ای بچینم...دوروزی هم رفتم سفر....کم بودن من اونقدر بهمش ریخته بود که فهمیدم اشتباه کردم...که یک جورهایی شدم مایه ی آرامشش.......
این روزها دیگه به خودم سخت نمی گیرم...ملایم شدم....دیگه وقتی کسی ازم میپرسه پس الان بیکاری چیکار میکنی حسم از بیکاریم بد نمیشه....انگار تازه میبینم که این روزهای سراسیمه و پرشتاب من چطوری بدون برنامه می گذره...دیگه نمی خوام بهش فکر هم کنم..رهای کوچولوی من این روزها مادرش رو انتخاب کرده و میدونم و مطمئنم همه ی کارهای بعدی خودشون به وقتشون به بهترین وجه انجام میشه...چیزی که این روزها تمام برنامه ی زندگی منه، اینه که نمی خوام یک روز حسرت "کم بودنم" رو بخورم...این روزهای من تا نمیدونم چه وقت با تمام وجود و انرژیم به مامانم تعلق داره...و من، تنها کسی که این روزها می تونه رها رو بفهمه، رها رو تو این شرایط درک می کنم و همراهیش می کنم.....
پی نوشت: گاهی برام سوال میشه چطور می تونن از پس این روزها و دقیقه ها اینقدر ساده بگذرن....
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....