واقعیت این بود که هیچ وقت فکر نمی کردم که اینجوری باشه......تجربه ها چه بخوای و چه نخوای آدم رو سخت می کنن...شاید خیلی دست خودت نیس..ولی معمولا هیچ دوباری تجربه ای مشابه نمیشه...شاید اگه یه وقت های توی ذهنم به روزی مثل امروز فکر می کردم، بیشتر شبیه یه کابوسی بود که تلاش می کردم نبینمش..که چشم هام رو سفت روش ببندم...که حتی بهش فکر هم نکنم و تمام این افکار و تصورات رو پستش کنم  به یه آینده ی دور خوشبینانه....جایی که زیاد توی مسیر دیدم قرار نگیره.... تجربه ی اون یک بار اونقدر سخت بود که تو نخوای چشمت رو روی تجربه ی بعدی باز کنی....ولی وقتی قرار باشه یه چیزی بشه تجربه ی زندگی تو، مهم نیس بخوای یا نخوای...خودش میاد..میخزه لای زندگیت....درسشو میده و میره......

واقعیتش اینجا بود که تصورم از اینکه روزی چه واکنشی توی این شرایط  نشون خواهم داد، با اون چیزی که وقتی اون هفته جواب آزمایشها رو دیدم، یا دیروز که جواب اسکن رو دیدم و پیش دکتر رفتیم و حرف زد و شنیدم و مابقی قصه ها، خیلی فرق داشت...انگار یه چیزی اون زیر، خیلی آروم آروم، قبل از اینکه حتی اتفاقی دوباره رخ بده تغییر کرده بود.....یه چیزی انگار اون زیر در پس تمام اون سکوت های روزانه ی خودم تغییر کرده بود...این بار نه اثری از شوک بود نه از دست دادن کنترل...شاید خیلی حتی حرف مفت به نظر بیاد ولی این بار جنس پذیرشش فرق داشت....اینبار نه خشم داشتم از تمام دنیا و نه بهت، انگار یه چیزی که میدونستم و این مدت خودم رو بیشتر از دفعه ی قبل براش آماده کرده بودم پیش اومد..درد هم داشت ها...حتی الان که دارم مینوسیم یک دردی شبیه یه دردی توی گلو که دست خودت نیست...ولی هست...یا شاید در طول این مدت آینده شبیه کندن غلفتی پوستت و کشیدن یک پوست جدید روی اون... همه ی اینها رو میدونم...ذره ذره هم دارم حس می کنم....ولی اینبار راستش میخوام تک تک ثانیه هاش رو زندگی کنم....تک تک ثانیه های این تجربه رو به جای انکار و خشم، با عشق زندگی کنم...به جای گشتن و دیدن تمام اون عدد رقم های نوشته شده تو صفحه های مجازی، هر روز رو تا جایی که میتونم با عشق تبدیل به یک عمر کنم...راستش میخوام از پس این تجربه یه جوری بیرون بیام که تهش با اطمینان به خودم بگم تمام و کمال زندگیش کردم....که به تو قول دادم، مهربان مادر من، که اجازه نخواهم داد هیچ روز زندگیت، کیفیت فدای کمیتش بشه....

زندگی کن مادر من، زندگی کن که آفتاب توی آسمون می درخشه و میشه هنوز هم هرروز کنارهم بودنمون رو جشن بگیریم....مطمئنم....:)