ومن تمام جملاتی که به تو می گفتم،از ته دل"mean" می کردم...
دو. این روزها فضای دوستهامون عوض شده..بعد اینکه همه ی مهاجرت کننده ها چمدون هاشونو بستن و رفتن، ما موندیم و یه سری دوست های خداروشکر مهاجرت نکننده...این روزها که از فضای بدو بدو لاج کن، اپلای کن، دلار چنده و مدیکال اومد یا نیومد که اومدم بیرون، این روزها که بعد مدتها هیچ کدوم از دور و بری هام در حال چمدون بستن و استرس قبل مهاجرت نیستن، این روزها که انگار از حال و هوای مهاجرت کمی فاصله گرفتم، باید اعتراف کنم که احساس می کنم اینجا هم جای بهتری برای زندگی شده... نه اینکه آسمونش دیگه طوسی نیست و گل و بلبل و آزادی و امنیت همه جا رو گرفته باشه، نه اینکه استاندارد زندگیم ذره ای بالاتر رفته باشه یا ذره ای از چیزهای دور و بر عوض شده باشه، فقط انگار دیگه جمله ی اینجا جای موندن نیس از مکالمه های دور و برم حذف شده.....وهمین حذف شدنه باعث شده به خودم بیام که اِاِاِ، الان هم دارم زندگی می کنم ها و شاید آسمون هنوز طوسیه ، ولی یه چیزهایی این وسط هنوز رنگ داره ها.....رنگهایی که چندسال بود انگار مداد سیاه روشون کشیده بودیم و و دوباره دارم می بینم و اعتراف می کنم اینقدرها هم که جو می دادیم همه چیز دیگه برام فاجعه نیس...
سه. سر کار که نمی رفتم، یه جای اعتناد به نفسم خدشه دار شده بود..خودمم نمی فهمیدمش....الان دوباره ترمیم داره میشه ، حتی قوی تر از گذشته.. خوشالم..
چهار. زنگ زده بود و حرف میزدیم، پرسید کی ها باید بری سر کار؟ ته صداش یه نگرانی بود که هرچی سعی می کرد قایمش کن من باز می فهمیدمش..گفتم روزهام دست خودمه، حالا یکشنبه و دوشنبه رو میرم، سه شنبه رو تا آخر هفته نمیرم که بیام پیش تو برای داروت...یهو با یه بغضی که انگار خیالش هم راحت شده باشه گفت ببخشید، زحمت آخر هفته ی تو شدم..گفتم تو عشقی، دوست دارم که پیش تو باشم...پیش تو بودن اجبارم نیس، انتخابمه، اولویت زندگیمه...با عشق میام پیشت...با یه ته گریه ای خندید و گفت نمیدونی چقدر دوست دارم...گفتم منم همین طور مامان نازنین من...
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....