یک. چهارمیلیون و نیم پول بی زبون رو دادیم آزمایش که ببینیم ژن سرطان تخمدان داریم یا نه؟!از مامان اول آزمایش گرفتند، بعد زنگ زدند که بعله، مادر شما یک ژن معیوب داشته و ما اون رو کشف کردیم و حالا شما بیاید آزمایش بدید که ببینید شما هم اون ژن معیوب رو دارید یا نه؟ روز اول هم بهمون گفتن آزمایش شما میشه چیزی حدود سیصد چهارصد تومن، بعد کاشف به عمل اومد نخیر آزمایش ماهم میشه نفری حدود یه میلیون تومن....حالا که این همه خرج کردیم و نوبت آزمایش ما شده میبینم که راستش یکم دست و پام شل شده..که مثلا توی این بی پولی برم یه میلیون پول بدم که ببینم بعله، من هم اين ژن معیوب سرطان رحم، تخمدان، پستان و پانکراس رو دارم...بعد بگم پس حالا بیام رحم و تخمدان رو خارج کنم شانس این دوتا از بین بره، بعد منتظر بشینم ببینم سرطان پانکراس می گیرم یا نه؟ یک جورهایی راستش به پوچی رسیدم..ولی میدونم میرم آزمایشو میدم آخرش... 

دو. این روزها فضای دوستهامون عوض شده..بعد اینکه همه ی مهاجرت کننده ها چمدون هاشونو بستن و رفتن، ما موندیم و یه سری دوست های خداروشکر مهاجرت نکننده...این روزها که از فضای بدو بدو لاج کن، اپلای کن، دلار چنده و مدیکال اومد یا نیومد که اومدم بیرون، این روزها که بعد مدتها هیچ کدوم از دور و بری هام در حال چمدون بستن و استرس قبل مهاجرت نیستن، این روزها که انگار از حال و هوای مهاجرت کمی فاصله گرفتم، باید اعتراف کنم که احساس می کنم اینجا هم جای بهتری برای زندگی شده... نه اینکه آسمونش دیگه طوسی نیست و گل و بلبل و آزادی و امنیت همه جا رو گرفته باشه، نه اینکه استاندارد زندگیم ذره ای بالاتر رفته باشه یا ذره ای از چیزهای دور و بر عوض شده باشه، فقط انگار دیگه جمله ی اینجا جای موندن نیس از مکالمه های دور و برم حذف شده.....وهمین حذف شدنه باعث شده به خودم بیام که اِاِاِ، الان هم دارم زندگی می کنم ها و شاید آسمون هنوز طوسیه ، ولی یه چیزهایی این وسط هنوز رنگ داره ها.....رنگهایی که چندسال بود انگار مداد سیاه روشون کشیده بودیم و و دوباره دارم می بینم و اعتراف می کنم اینقدرها هم که جو می دادیم همه چیز دیگه برام فاجعه نیس... 

سه. سر کار که نمی رفتم، یه جای اعتناد به نفسم خدشه دار شده بود..خودمم نمی فهمیدمش....الان دوباره ترمیم داره میشه ، حتی قوی تر از گذشته.. خوشالم..

چهار. زنگ زده بود و حرف میزدیم، پرسید کی ها باید بری سر کار؟ ته صداش یه نگرانی بود که هرچی سعی می کرد قایمش کن من باز می فهمیدمش..گفتم روزهام دست خودمه، حالا یکشنبه و دوشنبه رو میرم، سه شنبه رو تا آخر هفته نمیرم که بیام پیش تو برای داروت...یهو با یه بغضی که انگار خیالش هم راحت شده باشه گفت ببخشید، زحمت آخر هفته ی تو شدم..گفتم تو عشقی، دوست دارم که پیش تو باشم...پیش تو بودن اجبارم نیس، انتخابمه، اولویت زندگیمه...با عشق میام پیشت...با یه ته گریه ای خندید و گفت نمیدونی چقدر دوست دارم...گفتم منم همین طور مامان نازنین من...