روی تخت دراز کشیده است..بیست سال بیشتر ندارد...بیست سالگی سن خاصی است..آدم عین آفتاب میدرخشد....روی تخت دراز کشیده و عین آفتاب میدرخشد...یک جور خاصی خوشگل است...از 6سالگی دربهزیستی بوده..به همراه 3خواهر کوچکترش..کوچکترها شیرخواره بودند که رفتند بهزیستی...در6سالگی  شاید ادم به اندازه ی کافی بزرگ نباشد که بودن کنار پدرقاچاقچی و فساد و فحشا را درک کند،ولی به اندازه ی کافی بزرگ هست که 6سال درد را درک کند....تا همین 2سال پیش در بهزیستی بوده..هرخواهر یک جا.اسمش شده است که خانواده دارد.......18سالش که شد بهزیستی با 10هزار تومن پس انداز عین چی،نمی گویم عین چی،دردم می آید،پرتش کرده است بیرون...برو مستقل شو...باید سختی بکشی تا بزرگ شوی...حق دارند نمی دانند 18 سال بدون خانواده بودن معنی همان سختی است که آنها برای کشیدنش باید برنامه ریزی کنند که خیلی بهشان سخت نگذرد....با 10 هزار تومن آمده بیرون...بیرون که می گویم یعنی کوچه...یعنی باید دختر باشی تا بفهمی جای خواب نداشتن یعنی چه....دانشگاه قبول شده..دانشجوست...بهزیستی ماهی 100هزار تومن کمک خرجش را میدهد که 50 هزارتومنش میرود پای اجاره ی خانه،میماند 50 هزار تومن..با 50 تومن باقی،زندگی میکند،کرایه ماشین میدهد،لباس میخرد،کتاب دانشگاه میخرد،ظاهر را حفظ میکند...غذا میخورد...نه اینکه را شک دارم...4-5 روز چیزی نخورده بود به جز سیب زمینی....بالاخره باید سختی دوران دانشجویی را بکشد مستقل شود دیگر......................

روی تخت دراز کشیده است..قد بلند و هیکل قشنگی دارد....موهای پرپشت مشکی که پشتش یک مش فانتزی دارد...نگاهم ناخوداگاه رویش ثابت میماند...اصلا یک جور س*ک*سی قشنگی است..از این صورتهای استخوانی مغرور با مژه های بلند برگشته و ابروهای مدل جدید کوتاه وقشنگ....لبخند که میزند یکهو یک نگین کوچک روی دندانش برق میزند...20سالگی سن خاصی است...یکجوری انگار ادم میدرخشد....

از 2روزپیش که دیدمش،مدام دارد در مغزم پیچ و تاب میخورد..خودم را که گذاشتم جایش گفتم اگر من بودم تا کی مقاومت میکردم...دیدم اگر من بودم و 20 سال اسیب دیدگی،اگر من بودم و خودم تنها در این دنیای بزرگ  که بود و نبودم برای هیچ کس مهم نبود..که هیچ کس هیچ وقت نگرانم نشود..که هیچ کس هیچ وقت حتی برایم عصبانی هم نشود که معلوم است کجایی تا این وقت شب خبری ازت نیست..که کلا بود ونبودم برا هیچ کس مهم نباشد....خیلی زودتر از اینها با هرکسی که یه لبخند خشک و خالی بهم میزد و غذایی میخرید میرفتم....درازای هرچیزی که میخواست...هرچیزی.......تن فروشی درد دارد...برای اجبار پول که میشود دردش بیشتر است.....نمیگویم رفته است...نمیگویم میرود...فقط میگویم درد دارد....درد....

خواهر نوجوانش دارد با خانم مدیر صحبت میکند...دغدغه ی سن بلوغش این است که دارد بزرگ میشود....که 18 ساله که شد انوقت چه؟کجا برود..........................

روزی که این مکالمه رو شنیدم نفهمیدم....الان میفهمم حس خانه ای از جنس حباب یعنی چه.........

پی نوشت:قانونی وجود داره که میشه با ماهر هرچقدر(10،15 هزار تومن یا بیشتر )حامی یک بچه شد..به حسابش پول میریزید و بعد 18 سالگی فقط خودش اجازه برداشت داره..هیچ شرایطی هم نداره...هرکی دوست داره کاری کنه،به نزدیکترین مرکز دور وبرش سر بزنه...با این پول میشه کمی از بار تلخی اینده ی یه بچه بیپناه کم کرد...