همخونه های جدیدم دوتا کبوتر هستند که به همزیستی مسالمت آمیزی باهم رسیده ایم...یه باربیکیو داشتیم گوشه ی تراس فسقلی خونمون..... خونه ی پایین که اومدیم به تهدیدهای کارگر خونمون که مجبور بود تراس رو تمیز کنه عادت غذا ریختن برا کفترها رو ترک کرده بودم.....باربکیو هم که به جای کباب ،خاک میخورد...دیروز که رفتم به شمعدونیه آب بدم، یهو یه چیزی از تو باربکیو پرید بیرون و دیدم دوتا تخم کوچیک اون تواء...بهاره دیگه...کاریش نمیشه کرد..... حالا از دیروز نشستم جلوی این پنجره درس میخونم و هی یه سروگوشی آب میدم ببینم کی میاد خونشون، کی میره......هی یکیشون که به نظر من مادره است میشینه روی تخمها،بعد یه مدت مرده میاد،باهم یه بغ بغ بغو بغغغغغغ بغغغغغ ی میکنند و به نظر من بهم میگن عزیزم خشته نباشی،نوبت منه پیش بچه ها باشم، برو بالهاتو تکون بده و یه چرخ بزن ودوتا برنج جور کن بیار....بعد جاشونو باهم عوض میکنند و اونیکی میاد رو تخمها........

هم زیستی مسالمت آمیزیه...هم خونه شدیم بدون اینکه کاری به کار هم داشته باشیم...یک جورهایی حتی انگار منو از تنهایی دارن در میارن...بیخیال حرف فلانی خانم...تمیزی و کثیفی تراس از این حرفا گذشته...دوباره میخوام بساط غداشونو به پا کنم،بعد همین جوری عین خانواده های خوشبخت بشینن بالا سر بچه هاشون،بدون فکر غذا بهم بغ بغ بغو بکنن حالشو ببرن.....