یک چیزی هست که هنوز که بهش فکر میکنم خراشم میده..نه از این خراشها که جای زخم بزرگ دارند و دمار از روزگارآدم در میارن که خیلی وقته دیگه چیزی دمار از روزگارم در نیاورده...از این خراشها که عین یه براده ی چوب نازک  میمونه که رفته کف دستت.. بعد تو حسش نمیکنی تا وقتی که دستت به یه جایی کشیده میشه و یا بدون اینکه یادت باشه یه چیزی اونجاس شروع میکنی کف دستت رو لمس کردن...و اونوقته که یهو ناخوداگاه میگی آخ! یه حس تیز ناخوشایند کوچیک عمیق....

یادش که میفتم یکهو یک چیزی تو درونم میگه آخ...که چطور اینقدر عجیب مقابلش شدم یه ادم عجیب تر ؟ یه بخشی از خودم که تا به حال نمیشناختم و بلد نبودم ازش حمایت کنم؟ که چقدرررر یه تجربه ی کوتاه و مفید تونست تکونم بده!  که یادش که میفتم نمیتونم به خودم دروغ بگم که دوست داشتم تهش این مدلی تموم نشه...به نظرم این مدلی برای ادمهای 20 ساله بود نه 30 ساله...برای ادمهای 20 ساله ای که بعد گفتن خداحافظ و خوب باشی همیشه دوست من فکر میکنن باید یه حرکت گنده ای بعدش بکنن... که بلد نیستن بعد شنیدن خداحافظ یک جور جدیدی با اون ادم معاشرت کنن...که بعضی خداحافظ ها لزوما خداخافظ به اون  "آدم" نیس، به اون سبک "رابطه " است..که بعدش هنوز میشه خندید، مسخره بازی درآورد، چطوری خوبی گفت و اگه کیلومترها و دریاها اون طرف تر دوباره با اون آدم چشم تو چشم شد، بهش احترام گذاشت....

رابطه با آدمها از جنسهای مختلف، عجیب ترین و جالب ترین موضوعیه که این روزها باهاش کلنجار میرم...که با هرکدومشون بیشتر از قبل خودم رو کشف میکنم...