یک جایی از زندگی هست که درست ترش اینکه یک جایی از زندگی بعضی آدمها هست که به یک جایی می رسن که احساس میکنند کف کف ماجراست....که هیچ چیز دیگه ای وجود نداره....که درست ترش اینکه هیچ چیز دیگه ای برای از دست دادن وجود نداره..که همه چیز بخار شده و رفته و خودت موندی و حوضت...والسلام....

یک رویکرد ماجرا اینه که تا ابد  ته چاه میمونی و گریه می کنی و تا ابد فکر میکنی که چی شد..که چی گذشت و بدتر اینکه "چرا" شد..از این سوالهای مازوخیستی بی جواب.... یک رویکرد دیگه ای هم هست که خوب که گریه  زاریتو کردی، بالاخره بلند میشی و لباست رو تکون می دی  و میگی همش همین بود...همین...تموم شد...که دیگه هیچ چیز بیشتری برای از دست دادن نیس و اگه خوب به خودت و اون نقطه نگاه کنی، یکهو این نقطه میشه نقطه ی پرتاپت... یک نقطه ی پر از قدرت....نه از این حرفهای کلیشه ای و شاخدار...از جنس نقطه ی پرتاب واقعی..که دیگه از تجربه کردن نمی ترسی...که از عاقبت تصمیمت نمی ترسی....که روراست ترش اینکه دیگه چیزی نیس که از از دست دادنش بترسی...خودتی و یک دنیا زندگی پیش روت....که لازم نیس خطر کنی برای پذیرفتن مسئولیت تصمیم جدید....که وایستادی روی نقطه ی صفر...صفر مطلق...اون کف کف و هرچی از اینجا به بعد بسازی فقط پله های جدیده...

یک روزهایی که ناخودآگاه شک میکنم، یادم میفته که ولی من که چیزی برای از دست دادن ندارم...و درست این موقع است که لبخندی به وسعت  زندگی پیش روم میدوه روی لبهام....