احساس میکنم باید امشب رو، پیاله ی شراب به دست، توی نور کم و شاید سیگاری روی لب، مینشستم به گپ زدن بایکی که همه چیز رو میدونه ...ریز و درشت...تا با مرور همین قصه های ریز و درشت، بهم یادآوری کنه که جایی رو اشتباه نکردم....که برام یادآوری کنه چی شد و چطور شد که الان اینجام...

و من فقط گوش میدادم...گیرم که حالا دوتا قطره اشکم میفتاد لابه لای این بارونای بهار پایین....