و این روزها چشمان سیاهم یک جور دیوانه واری دوباره از شدت برق می درخشد...
نوشته بود یه همچین چیزی که توی صف فروشگاه ایستاده بودم که نگاهم خورد به یک زن خوش پوش و زیبا...نه از این خوشگلی های مژه مصنوعی و کفش پاشنه بلند..از این مدلهایی که دوست داشتم..کفش کتونی و کت اسپرت..از حسش معلوم بود زن بیرونه و از سوییچ و کیفش میشد فهمید که کار و بارش خوبه...و از ساک خرید پر و پیمونش میشد حدس زد برای یک خانواده و نه تنها خودش داره خرید میکنه....نگاهش کردم...خوشم اومده بود ازش...بعد دوباره نگاهش کردم...یکهو گفتم دوست داری این ده سال بعد تو باشه و یکهو صدای بلند خودم رو شنیدم که نههههههههه......چشمهاش یک چیزی کم داشت...چشمهاش دیگه" برق" نداشت....
این رو که خوندم، پیاده ی دیوانه وار، جاده ی روستای الموت رو که با دوست پشت سر میگذاشتم، یکهو حس کردم شاید اگر یک بار جایی وسط همه ی این کش و قوسها گفته بود" نرو...بمون..."، برای همیشه مانده بودم........با این تفاوت که برق چشمهام رو برای همیشه، جایی پشت خودم جا گذاشته بودم.........
این منم رها...کوله بر پشت به دنبال راه رهایی....