ساده اش اینکه اهلیم کرده...با خنده هاش...با مسخره بازی هاش...با بغل همیشه بازش برای من.....با بوسه های گاه و بیگاهش....یا حال خوشش...با سبکی مثل بادش.......و با ارتعاشش که باعث میشه توی سکوت ساعتها باهم حرف بزنیم بدون اینکه نیاز به کلمه ای باشه......

اولین بار که دیدمش یک سال پیش بود....اون وقع بود که فهمیدم مدتهاس میشناسمش....یکسال قبل ترش ندونسته باهم توی مرکز مرافبه توی نیوزیبند بودیم....هفت روز از دوستیمون که گذشت گفتم خداحافظ و برگشتم ایران....می دونستم که باز همدیگرو میبینیم...میدونستیم که باز همدیگه رو میبینیم......تمام این مدت می نوشت و می خوندم و می نوشتم و می خوند.....که از لابه لای خطهای نوشته شده و نوشته  نشده هم میشد حس کرد که چقدر انرژی این وسطه برای شیر شدن...... گفته بود که گذرت دوباره به جزیره که افتاد خبرم کن....گفته بودم تو که میدونی من بادم و از هرجایی سر در میارم.....شش ماه گذشت و گذرم افتاد به جزیره...براش نوشتم جزیره ام..تو کجایی؟ گفت وسط ناکجا اباد....یک روز قبلترش گفته بودم ارزو دارم برم یه جایی لابه لای سیاه های بومی زندگی کنم...هواپیما که از روی جزیره داشت رد می شد گفته بودم باید برم این بیابونای این وسط رو ببینم.....گفت برنامه ات چیه؟گفتم هیچچ تا که چی پیش بیاد...سفر میخوام بکنم...گفت چرا نمیای پیش من یه مدت؟ گفتم کجایی؟ گفت تو همون بیابونای وسط استرالیا لا به لای همون بومی های سیاه پوست......

و الان بیست روز از اومدنم به این خونه میگذره...و انگار که ماه هاست ساکن این خونه ام....که انگار که ماه هاست به بوسه ها و بغلش عادت دارم...که مسخره بازی هاش رو میشناسم....که یه جنس احساس امنیتی که مدتها بود یادم رفته بود خزیده لابه لای روزهام....لابه لای بغل گاه و بیگاهش......که یکجوری انگار دوباره یادم افتاده یه سری کیفیت ها چطور میتونن باشن.......

واونقدر جا گرفتیم توی لحظه ی حال که به هیچ چیز بعدش فکر نمیکنیم...بس که اونقدر این لحظه ها ارزش تجربه کردن داره که ترجیج میدیم به فکر بعدا چشممون رو روش نبندیم...گیرم که من همه اش دوماه قراره اینجا باشم...گیرم که اون همه اش دوماه از ویزاش مونده...و هزارتا گیرم که ی دیگه که ذره ای از شیرجه زدنم تو سرمستی  این روزها کم نمی کنه.....که انگار سالهاس این ارتعاش آشنا رو هردو می شناسیم...

و از همون اول من رو هی بیوتیفول وان صدا می کرد..یه چیزی تو مابه های آهای خوشگله...منم هی امیزینگ وان صداش میکردم...یه چیزی تو مایه های اهای معرکه هه...و به همین سادگی و مسخرگی باهم معاشرت می کنیم.......