نمیشد... تمام تلاشم برای نوشتن اینجا جواب نمی داد.... انگار که بار گذشته سنگینتر از این بود که  با یکی دو نوشته سبک بشه...///ولی من ادم نوشتنم...// من با نوشتن فکر میکنم....

تصمیمم رو گرفتم.....احساس میکنم این جلد کتابم رسیده به روزهای اخر.... یک فصل تموم شد../// و جلد دوم رو نمیشه به جلد اول ضمیمه کرد....//بیست سالگی تا سی سالگیم اینجا گذشت....سی سالگی تا نمیدانم چه وقت رو جای دیگه شروع میکنم../// برای دل خودم..... .....

اگه از دوستها مجازی گذشته و حال هستید برام پیغام بگذارید.//قدمتان روی چشم برای فصل جدید زندگیم.....

اگر از ادمهای غیر مجازی زندگیم هستید و هنوز اینجا رو می خوانید و دلتان میخواهد همچنان بخوانید، برایم پیغام بگذارید.//// به احترام همه ی دوستی هایی که داشتیم خواهشا و خواهشا با اسمی که میشناسمتان پیغام بگذارید..///دوستیمان به جای خود ولی میدانم که متوجهید که شاید نخواهم بیشتر از این قصه های زندگیم را سهیم شوم با ادمهای دنیای واقعی ام....//

و رها میشوم عزیزم..//دوستت دارم و خوشحالم که در پایان این فصل رها تر شده ام...

بدرود////